#باورم_شکست_پارت_177

خودکار و قلمی را جلویش گذاشت و باز هم نگاهش گیر دخترک آرام امروز افتاد. سکوت و سکوت...

- خب دیگه. ما رفع زحمت می کنیم. فقط در مورد حق الزحمه خودتون.
-صحبت می کنیم.
- ممنون که وقت گذاشتی بابا جان.
- نفرمایید.
- یلدا ، بابا جان بلند شو.
تکانی به خودش داد و از هپروت بیرون آمد. یکسره شنونده بود و این کار حوصله اش را سر برده بود، علاوه بر اینکه متوجه نگاه های ریز سوغاتی هم شده بود.

- خدانگهدارتون.
- خدانگهدار.
دستش را دراز کرد و دستان جناب تابان را فشرد و بعد از تعارف و خداحافظی آن ها را به بیرون راهنمایی کرد.

در را که بست نفسش را بیرون داد و به سمت اتاقش رفت. مکالمه ی راحتی بود اما یک چیزی انگار جور نبود. یلدا زیادی ساکت بود یا از آمدن اینجا و دیدنش ناراحت؟ گره ابرو هایش در روز اول که محکم بود. ولی امروز گره ی ابرو نداشت. پس دلیل ساکت بودنش چه بود؟

romangram.com | @romangram_com