#باورم_شکست_پارت_159

نگاهی به ساعت انداخت و آه از نهادش بلند شد. ده و نیم شب بود و هنوز شام نخورده بودند؟

- ببخشید بخاطر من تا این موقع گرسنه موندید.
- بخششی در کار نیست. اصلاً فعل خطایی صورت نگرفته.
سرش را تکان داد و دست در دست خان جون که یک ریز قربان صدقه اش می رفت به سمت آشپزخانه رفت.
- بهتره همه رو بخوری.
- چشم.
قاشقش را در سوپ می چرخاند و بالا می آورد و دوباره در سوپ فرو می کرد .حواسش کجا بود را هم خودش نمی دانست.
سرش درد می کرد و دلش هیچ چیز نمی خواست. این را حداقل خوب می دانست.

- بابا جان بخور .
- می خورم پدر جون. کمی سرم درد میکنه.
- غذا بخور تا بتونی دارو بخوری.
- چشم.

romangram.com | @romangram_com