#باورم_شکست_پارت_155

- امیر آرمان...
- بله ، چشم. نمیگم نرگس خانم سهمتون رو دادند.
چشمکی به مامان نرگسش زد و بی حیایی نثارش شد.

- اینقدر این پسر شلوغ کرد نشد بفهمم چی شد؟
- قرار شد چند روزی برم جایی. کمی تمدد اعصاب لازم دارم.
- خوبه. مستقر شدی بگو که بدونیم کجا هستی.
- چشم.
تشکری کرد و از پشت میز بلند شد. خستگی یک راست به سمت تخت کشاندش . روی تخت که دراز کشید بدنش کمی آرام گرفت.

خبره به سقف بود ،ذهنش در بیمارستان و نحوه ی اجرای طرح. چند سال سختی و تنهایی و ادامه ی تحصیل در خارج از کشور بالاخره جایی باید بدردش میخورد. شرکتش آنچنان هم نو بنیاد نبود. یک سالی بود که تأسیسش کرده بود و اداره اش به عهده ی پدر بود تا کارهای نهایی را در آنجا تمام کند و برگردد تا ایده هایش را اینجا پیاده کند.
کار انجام داده بود اما مناقصه نه. این خودش امتیاز مهمی بود برای نام شرکتش. از خودش مطمئن بود و امیدوار بود موانع سر کار، گره کوری در کارش نیندازد و به راحتی آن را سپری کند.

- امیر آراد بیداری؟

romangram.com | @romangram_com