#باورم_شکست_پارت_135

سرش را بالا آورد و شانه ای بالا انداخت.

- چیز خاصی نیست. داشتم به آرامش زندگیمون فکر می کردم.
- زیادی متفکر بودی. گمانم رسید به دانشگاه فکر می کنی.
- اون که مشکلی نداره.
- الهی شکر.
عمه مونس هم مدام چکش میکرد تا خدایی ناکرده چیزی از دستش در نرود. کار دیگر به فکر و خیالات هم کشیده بود.

- یلدا مادر غذا رو بکش که پدر جون نمازش تمامِ.
- چشم خان جون.
- قرار امروز که یادت نرفته.
- یادم هست.
عطر برنج که به مشامش رسید اشتهایش را تحریک کرد. با دقت غذا را کشید و روی میز گذاشت.


romangram.com | @romangram_com