#باورم_شکست_پارت_111

- سلام پدر جون، کجا؟
- با خان جونت میریم تا جایی و برمی گردیم.
- عمه مونس خونه ست؟
- آره بابا. ما هم زود برمی گردیم.
- مراقب خودتون باشید.
خان جون و مونس را که در حال پچ پچ کردن دید، به آرامی به سمت اتاقش رفت. قطعاً مسئله ای بود که نباید می شنید و به او مربوط نبود. حداقل الان و در این زمان.
لباس راحتی پوشید و دست و صورتش را خنک کرد. موهایش را آزاد کرد و روی تخت دراز کشید. روز شلوغی بود و کمی تمدد اعصاب می خواست. حشمتی و نگاه های مشکوکش کلافه کننده بود.
روی هم رفته روز بدی نبود، اما تذکری که گرفته بود توپی شده بود و بیخ گلویش نشسته بود. نازک نارنجی که نبود ، اما دلش گرفته بود. شاید هم ته دلش نمی خواست مغضوب، سوغاتی شود. دلش بهانه گیر شده بود و ناسازگاری می کرد.
اصلاً چرا باید مهم می بود؟ مگر زمین به طاق آسمان چسبیده بود؟ یا آب سر بالا رفته بود؟یک تذکر بود دیگر!...
ریز و درشت ، ربط و بی ربط ردیف میکرد تا دلش آرام شود . در نهایت همچون لشکر شکست خورده هر کدام از استدلال هایش گوشه ای افتاد، اما دلش راضی نشد که نشد. کم کم فکر و خیال بال زد و خواب به آرامی روی چشمهایش نشست و دنیایش پر از بی خبری.

- یلدا. مادر بلند شو.
نگاهی به ساعت که انداخت به ضرب سر جایش نشست.


romangram.com | @romangram_com