#برزخ_اما_بهشت_پارت_80
حسام همراه کیمیا به طرفم آمد و صدای آهنگ و سوت و کف زدن، حتی فرصت مبهوت بودن هم به من نمی داد. بی اراده دست هایم را دراز کردم تا کیمیا را ازش بگیرم ولی حسام با یک دست دستم را گرفت و همراه خودش که عقب عقب می رفت مرا وسط دایره ای که درست شده بود برد. صورت هایی که از جلوی چشم هایم می گذشت، آشنا و ناآشنا، آزارم می داد و می خواستم فرار کنم که رعنا دست هایم را گرفت و گفت:
- نمی خواهی با کیمیا برقصی؟
حالا کیمیا توی بغل رعنا بود و دست های من هنوز با دست های حسام توی هوا تکان می خورد. چشمم به صورت شاد رعنا افتاد و چشم های هیجان زده کیمیا، که از ته دل می خندید و ذوق می کرد، و باز فکری مثل برق از ذهنم گذشت « احمق، رعنا اینه، سالم و سرزنده و شاداب، این فکرهای احمقانه را دور بریز، غیر ممکنه این همه شور زندگی و سلامتی بیمار باشه. غیر ممکنه.
صدای شهاب توی گوشم می پیچید:
« قشنگه زندگی، قشنگه زندگی. »
لبخندی پر از آرامش صورتم را پوشاند، کیمیا رابغل کردم و با شعر قشنگ شهاب که همه با صدای بلند می خواندند همراه شدم و این بار وقتی که خواند:
« نه یک بار، نه صد بار، دوستت دارم هزار بار»
نگاهم به صورت رعنا برگشت و حس کردم چشم هایم از نم اشکی که از سوزش قلبم به چشمم راه باز کرده خیس می شود. پس رو برگرداندم، کیمیا را محکم تر توی آغوشم فشردم و باز با خودم تکرار کردم، نه، دروغ است، رعنا سالم است. نگاهم به چشم های مادرم افتاد که دوباره مثل گذشته با نگرانی نگاهم می کرد. دلم برایش می سوخت، چون حالا با تمام وجودم مفهوم نگرانی و رنجش را می فهمیدم. در حالی که آرزو می کردم می توانستم از نگرانی درش بیاورم و به او بگویم:
romangram.com | @romangram_com