#برزخ_اما_بهشت_پارت_25

رعنا کیمیا را گرفت و به زور مهشید و حسام کشان کشان به سمت آتش رفتم. حسام روی آتش نفت ریخت و آتش زبانه کشید، شعله هایش آن قدر بزرگ بود که واقعا می ترسیدم. پا پس کشیدم. حسام به طرفم که آمد، از ترس این که هولم بدهد بی اختیار جیغ کشیدم و گفتم:
- می پرم، به خدا می پرم، صبر کن، بذار یه خورده شعله هاش کم بشه.
- می خوای مثل آتیش عمه برایت درست کنم؟!
گفت و محکم دستم را کشید و دوید، مجبور شدم بدوم و در حالی که جیغ بلندی می کشیدم، از روی آتش پریدم. هنوز دو – سه قدم دور نشده، دوباره حسام چرخید. این بار دست دیگرم را گرفت و به سرعت باز مرا مجبور به پریدن کرد و دوباره ....
بعد از چهار – پنج بار به زور پریدن، گفت:
- خوب، حالا خودت بپر. تنبل ها جریمه م دارن.
حس کردم بدنم داغ شده و صورتم گر گرفته. فکر می کردم این که وقتی از روی آتش می پرند، می گویند « زردی من از تو، سرخی تو از من» حرف بی معنایی نیست. همین دویدن و پریدن و هیجان ناخودآگاه هر چهره زردی را سرخ می کند، هر چهره ای حتی چهره مرا... من که بعد از سال ها دوباره طعم زندگی را حس می کردم و باور می کردم که هنوز زنده هستم.
دیگر مثل تکه کاغذی بی جان که با وزش کوچک ترین نسیمی در هوا به این طرف و آن طرف می رود، نبودم، چون کیمیا مرا که پا در هوا و معلق در زندگی نابسامان گذشته و آینده نامعلوم غوطه می خوردم، دوباره به زندگی وصل کرده بود.
آن شب بود که حسام گفت به جای پنجشنبه، تصمیم دارد فردا شب حرکت کند چون پنجشنبه شب در شمال با دوست هایش قرار دارد.
از قبل قرار بود که آن عید برای اولین بار همه با هم، دسته جمعی به مسافرت برویم. گرچه به قول حسام جمع و جور کردن و راه انداختن خانواده شمعدانی کار حضرت فیل بود ولی به خاطر رعنا، آن سال حتی عمه هم مثل همیشه ساز مخالفت نزد و به شرط این که روز اول عید را خانه باشد، قبول کرد بیاید مسافرت.
عید روز یکشنبه بود و رعنا از قبل گفته بود که من و خودش و کیمیا زودتر همراه حسام برویم که یکی – دو روز تا همه بیایند و دوباره شلوغ بشود تنها باشیم. ولی خبر نداشتیم که حسام هم تصمیم داشته زودتر و تنها برود. و این بود که حسام بالاخره به زور قبول کرد به قول خودش ما سرخرها را زودتر همراه خودش ببرد، ولی هیچ جوری قبول نکرد پنجشنبه راه بیفتیم، چون می گفت دیر می شود و اصرار مادر و بقیه که لااقل چهارشنبه یعنی فردا صبح حرکت کند که شب توی راه نباشیم، بی فایده بود، چون می گفت که صبح چند کار بانکی دارد، بعدازظهر هم خودش دوست ندارد حرکت کند و ترجیح می دهد شب که جاده ها خلوت است، حرکت کنیم. و مثل همیشه هم حرفش را به کرسی نشاند و شب بعد حرکت کردیم.
چهارشنبه حدود ده شب راه افتادیم و من چقدر خوشحال بودم. بعد از سال ها دوباره به مسافرت می رفتم، آن هم همراه رعنا و کیمیا. از ذوقم با وجود تاریکی شب چشم از جاده و اطراف برنمی داشتم و شاید همین باعث شد سرم درد بگیرد ولی با وجود این دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم و بخوابم. رعنا که خسته بود، جایش را با من عوض کرد و عقب ماشین خوابید و کیمیا توی بغلم، همان طور که سرش روی شانه من بود خوابش برد. سعی کردم او را از سرشانه ام بردارم که صثدایش درآمد و گردنم را محکم تر چسبید.
حسام پرسید:
- خوابید؟
آهسته گفتم:
- آره.
دوباره گفت:

romangram.com | @romangram_com