#برزخ_اما_بهشت_پارت_23
حسام گفت:
- ا ا ، مگه نگفتم؟! راست می گی ها مامان! رعنا، شاید همین که مامان می گه بهتره، هر وقت تونستم برای کسی دوباره شعر بگم، معلوم که ....
مهشید صدایش را کاملا پایین آورد و رو به من و رعنا گفت:
- خب بچه ها این حرفا دیگه به عمر ماها کفاف نمی ده، حرف های قرن آینده هم که به ما مربوط نمی شه، ولش کنین، بیاین حرف خودمون رو بزنیم.
از خنده ما حسام برگشت:
- چی گفتی مهشید؟ جان حسام چی گفتی؟
مهشید با شیطنت گفت:
- راستش رو بگم؟
حسام سرش را تکان داد، مهشید گفت:
- گفتم، دیگه زن گرفتن تو به عمر عمه که هیچی، خودت هم که به جهنم، به عمر ماهام کفاف نمی ده، اتفاقات قرن های آینده هم که به ما مربوط نیست
حسام خندید و گفت:
- می خوای جمله اولت رو به عمه بگم حکم تیرت در بیاد بنده خدا که بفهمی چی به عمر کی کفاف نمی ده؟!
بعد از آن هم رو به خاله که همچنان غرغر می کرد، گفت:
- آهای، خانم خانما! یه جوری حرف می زنی انگار تا حالا همچین حرفایی نه دیدی و نه شنیدی. چطور وقتی پسر مردم برای خود شما عاشق و نوکر می شه، از شانس حرف نمی زنین و آب از آب تکون نمی خوره، نوبت دختر مردم می شه، بدشانسی شماست و بداقبالی ؟! اون روز که بچه مردم رو که بیچاره اومده بود یک زیارت بکنه، کت بسته کشیدی اصفهان، اونم نه یک کلاه، دو تا کلاه مادام العمر برداشتین، فکر نکردی عجب شانسی دارین، نه؟
مهشید گفت:
- حالا نه که خیلی حاصل خوبی داشته!
حسام متحیر و متعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com