#برزخ_اما_بهشت_پارت_22

عمه که معلوم بود حوصله اش سررفته به سختی از جا بلند شد و گفت:
- من که از حرفای شما سر در نمی آرم، پاشم برم پیش بانو ...
عمه که رفت، لعیا دوباره پرسید:
- یعنی بین این همه دختر تا حالا یکیشون هم با اون یکی برای تو فرق نداشته؟
حسام گفت:
- به خدا نه! ممکنه یکی رو تحسین کرده باشم یا ازش خیلی هم خوشم اومده باشه، ولی همین که مثلا دو ساعت بعد رفته، اگه با یکی دیگه حرف زدم، اصلا یاد اون قبلی هم نیفتادم.
مهشید گفت:
- ببخشید ها، با این حساب کار شما خیلی ایراد داره!

حسام گفت:
- چرا؟ چون می گم باید عاشق زنم باشم؟ که هیچ چیز زنم رو با با کسی مقایسه نکنم؟ که اگه زنم اونی که می خوام باشه، نوکرش می شم؟!
مهشید چشم هایش را گشاد کرد:
- بله بله؟ چشمم روشن! الان عمه رو صدا می کنم دمار از روزگارت در بیاره. توی چشم ماها، پرو پرو می گه نوکری زنم رو بکنم. عمه کجاس زن ذلیلی نور چشمیش رو ببینه، آرزو از دلش در بیاد؟!
حسام خندید، از جایش بلند شد و گفت:
- نوکری؟ به قرآن اگه من یه روز زن بگیرم و زنم اونی که می گم باشه، به خدا بگه این مهشید رو بکش، می گم چشم!
همین که مهشید خواست جواب بدهد، خاله عصبی گفت:
- اینم شانس ماست! دخترامون که می خوان شوهر کنن، پسرای مردم نمی دونن عاشقی چیه، چه برسه به نوکری! پسرمون که می خواد زن بگیره باید نوکر بشه، عاشق بشه، پس فردا می گه شاعرم بشم!

romangram.com | @romangram_com