#برزخ_اما_بهشت_پارت_20

مهشید که برگشته بود، چهر زانو روبروی حسام نشست و با لحنی پر از تمسخر گفت:

قسمت دوم

- پس بفرمایین علت چیه که شما این بندگان خدا رو خوشبخت نمی کنین؟!
حسام با خنده گفت:
- آقا جان، یک کلام . من زنی می گیرم که عاشقش باشم. تا حالا هم این جوری نبوده!
رویا با تعجب گفت:
- اا ! تو که همیشه می گی عاشقی کشکه.
- بابا شماها چرا حرف منو نمی فهمین. اون عاشقی که من می گم با اون کشکی که شما می فرمایین فرق داره.
لعیا گفت:
- فرقش چیه؟ بگو ما هم بفهمیم.
- بگم دست از سر کچل من برمی دارین؟!
مهشید گفت:
- حالا بگو، اگه مقبول افتاد، شاید!
حسام صدایش را صاف کرد و گفت:
- اون عاشقی که من می گم باید کشکش رو سابید اینه که عاشق چشم و ابرو بشی و این شر و ورها، که نگاهم بهش افتاد دلم لرزید! و دیدم این همونه که می خواستم! و اگر اون تب کنه من غش می کنم! و اگه غش کنه من می میرم! و بعد یک مشت دروغ تحویل هم می دن ... و این حرف ها، این ها یه مشت اراجیفه که باید کشکش رو سابید. من نه خودم رو می خوام گول بزنم نه کس دیگه رو، می خوام زندگی کنم ....

romangram.com | @romangram_com