#برزخ_اما_بهشت_پارت_157
- من؟! آره می فهمم، حرف های خودم رو خوب می فهمم. چیزی که نمی فهمم حرف های شماها و رفتارتونه، این که چطور به خودتون، هر کدومتون به یک نوع، اجازه می دین به خاطر حرف های آدم های بی شعور دیگه با حرف های احمقانه و عمل احمقانه ترتون، با یک آدم دیگه مثل یک جنس حراجی بی ارزش رفتار کنین. همین تو، چطور اصلا به خودت اجازه دادی این فکر را بکنی که بتونی به زبان بیاری و با اون لحن به من بگی دنبال مرتیکه راه افتادی؟! می دونی این حرف رو به چه زن هایی می گن؟ من از اون چیزی که به شماها جسارت این فکر و قضاوت رو در مورد من داده غضبناکم، می فهمی؟
حالا دوباره از خشم فک هایم به هم فشرده می شد و چشم هایم از غصه و رنج می سوخت. رویم را برگرداندم تا اشکی را که در چشمم بود نبیند. از گوشۀ چشم دیدم دستش را محکم به سر و رویش کشید و بعد گفت:
- بعضی حرف های تو این قدر زور داره که آدم می مونه چی بگه. این حرف هایی که می زنی یعنی چی؟ ماهنوش خودت می فهمی چی می گی؟
برگشتم که جوابش را بدهم ولی دوباره وقتی نگاهم به چشم هایش افتاد، فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چقدر نی نی این چشم ها شبیه چشم های رعنا بود. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟ و احساس غریبی وجودم را لرزاند.
این بار با وحشت رویم را برگرداندم. وحشت از حسی که برایم ناآشنا نبود و من را یاد سال های دور می انداخت که برای اولین بار دلم لرزیده بود. نه، غیر ممکن بود. این بار به جای غضب، اضطرابی عجیب باعث می شد که جرئت نکنم حتی نیم نگاهی دیگر به حسام بکنم. از تکرار آن حسی که مثل برق گرفتگی لرزانده بودم، می ترسیدم و دوست داشتم از آن محیط بسته هر چه زودتر دور شوم. وقتی رسیدیم، حس می کردم به جای پیاده شدن فرار می کنم. این بود که وقتی حسام که لابد عجلۀ مرا دلیل بر عصبانیت فرض کرده بود بند کیفم را نگه داشت و گفت:
- ماهنوش.
رو برنگرداندم، می ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم، از تکرار دوباره آن حس وحشت داشتم. بی آن که رو برگرداندم بلۀ تندی گفتم و سعی کردم بند کیفم را رها کنم.
- ماهنوش خانم!
romangram.com | @romangram_com