#برزخ_اما_بهشت_پارت_15

- خاله، کشتی، بچه مو، مگه چی گفته؟!
- هیچی! خیلی محترمانه فرمودن ما خریم ...
حسام چنان می خندید که تقریبا روی مبل ولو شده بود و مهشید هم با این که می خندید، همچنان آماده حمله بود.
رعنا، هم خندان و هم معترض گفت:
- توی هر بحثی که تو و حسام بودین، آخرش همین شد، از توش یه حرف حساب در نیومد.
حسام گفت:
- آخه خواهر من، من چه کاره مملکتم؟ همین الانم گفتم بله حق با شماست، مردها غلط هم کردن، چیزی عوض می شه؟!
مهشید فوری گفت:
- نه، فقط لااقل یه مرد از طایفه همون ها که الان به ما نسبت دادی، به حقیقت اعتراف کرده.
حسام دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی نمکین گفت:
- اگه شما ما رو به مردی قبول دارین، گردنمون از مو باریک تر، اعتراف هم می کنیم، خوبه؟
همه خندیدند و مهشید با لحنی سرشار از شیطنت گفت:
- راست می گه، اینم خودش مسئله س ها!
حسام با تعجب گفت:
- لااله الاالله ! دیگه چی مسئله س؟!
مهشید خیلی جدی گفت:
- همین که خودت می گی دیگه؟ ولی عیبی نداره توی شهر کورها آدم یک چشم پادشاست. به جهنم، ما هم حالا فکر می کنیم تو مردی!

romangram.com | @romangram_com