#برزخ_اما_بهشت_پارت_117
نگاهش کردم و گفتم:
- نه، مهشید منتظره.
- خوب، برای اونهام می گیریم.
- دیگه الان حتما یک چیزی درست کرده.
نمی دانم چرا ادامه می دادم:
- اگه به خاطر تفنگه، وایسا، من بدون شام برات بخرم.
این بار با صدای بلند خندید و من از شنیدن خنده اش تعجب کردم، برای چند لحظه آن حالت غمگین چشم ها و صورتش عوض شد، احساس خوشحالی و آرامش و رضایت کردم از این که توانسته بودم برای چند ثانیه هم شده روحیه اش را عوض کنم. وقتی رسیدیم، موقع خداحافظی گفت:
- مرسی.
نگاهش کردم و گفتم:
- ما باید بگیم مرسی که بردیمون بیرون، مگه نه کیمیا؟
گفت:
- نه، به خاطر تفنگه، مرسی!
باز نگاهش کردم و فکر کردم پس حدسم درست بوده، برای یک لحظه فکرش عوض شده. برای همین لبخند زدم و گفتم:
- خواهش می کنم. اگه پسر خوبی باشی، شاید ماشین هم برات خریدم.
از ته دل خندید، سرش را تکان داد و در حالی که در خانه را می بست گفت:
- برین تو، سرما می خورین.
و من در را بستم. دلم از قبل هم بیش تر گرفته بود، خیلی بیش تر.
romangram.com | @romangram_com