#برزخ_اما_بهشت_پارت_116

- خسته نیستم.
ماشین را نگه داشت، پیاده شد و گفت:
- خوردم، خورد!
بعد سریع در ماشین را بست و همراه کیمیا دور شد.
آن طرف خیابان یک مغازۀ بزرگ اسباب بازی فروشی بود. می دیدمش که با تمام خستگی با چه محبتی کیمیا را در آغوش گرفته، و باز دلم گرفت و اشک به چشمم هجوم آورد. حسام توی ذهنم همیشه مثل پدرم بود، استوار محکم، و حالا این پریشانی و درهم شکستگی اش چقدر آزار دهنده بود. راستی کشش خونی چه چیز عجیبی است. چطور آدم از رنج یک همخونش طاقت از دست می دهد و رنج می برد؟ همان طور که من حالا برای اولین بار بعد از رعنا حس می کردم که جدای درد خودم چقدر رنج و عذاب نزدیکانم طاقت فرساست، مثل گریه های مهشید، مثل دیدن بی تابی خاله و عمو و مادرم، و مثل دیدن حسام که نمی توانستم آشفتگی اش را تحمل کنم.
همان طور که دستم را ستون چانه ام کرده بودم و سرم را به شیشۀ ماشین تکیه داده بودم، خیره به آدم ها و ماشین ها نگاه می کردم و اشک هایم را که آرام آرام سرازیر شده بود پاک می کردم و با خودم می گفتم خدایا این چه مصیبتی بود که بر ما نازل شد؟ خدایا چه مصیبتی بود؟ با باز شدن در ماشین از جا پریدم و با عجله اشک هایم را پاک کردم. نگاهم به صورت خندان کیمیا افتاد. با عروسکی تقریبا اندازۀ خودش که محکم توی بغلش نگه داشته بود، با صدایی که از بغض و گریه، خش دار و گرفته بود، به کیمیا که ذوق زده نگاهم می کرد، گفتم:
- چه عروسک قشنگی!
حسام گفت:
- می خوای یکی هم برای تو بخرم؟
کیمیا را توی بغلم گرفتم و پرسان نگاهش کردم. گفت:
- که دیگه گریه نکنی!
لحنش رنگی از لحن شیطنت بار حسام همیشگی داشت، ولی چشم هایش نه. لبخندی محو زدم و گفتم:
- نمی دونم، ولی اگه خوبه، برای خودت هم یک ماشینی، تفنگی، چیزی بخر!
این بار با خنده ای توی صدایش گفت:
- باشه من برای تو عروسک می خرم، تو برای من، هر چی صلاح می دونی.
و بعد بلافاصله گفت:
- بریم شام بخوریم؟

romangram.com | @romangram_com