#برزخ_اما_بهشت_پارت_107
- چرا؟ چیش عجیبه؟
خندیدم و گفتم:
- من اصلا نمی تونم فکر کنم تو شعر بگی.
- چرا؟ مگه شاعرا شاخ و دم دارن؟
رعنا گفت:
- خب راست می گه حسام. با روحیه یی که از تو می شناسه، تصور شعر گفتن ....
حرف رعنا را قطع کرد و گفت:
- ببینم مثلا اگه من همین الان هم شعر می گفتم، باید همیشه یک دفتر و قلم دستم بود، یه گوشه نشسته بودم، آه می کشیدم و لفظ قلم حرف می زدم تا بهم بیاد که شعر می گم؟
گفتم:
- نه، آخه ....
باز نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
- آخه، چی؟
مانده بودم چه بگویم، دلیلی که بتوانم بازگو کنم نداشتم. برای همین به جای جواب دادن، پرسیدم:
- خب، پس چی شد که دیگه شعر نگفتی؟
دراز کشید، سرش را روی پای رعنا گذاشت و گفت:
- هیچی، از دست همجنس های شما، از هرچی شعر بود حالم به هم خورد.
به جای او از رعنا پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com