#باران_بی_قرار_پارت_86
دسته ای ازموهاموتودستش گرفت وگفت:
_ شیطونی نکن دخترخوب
نازکردم وگفتم:
_ پاسخ سوالم
نفسشوفوت کردبیرون وگفت:
_آره من عاشق بچم ولی کلاله بخدامهم نیست برام اگه تواذیت میشی ب...
_ نه مطمعن باش من اصلااذیت نمیشم ازجانب من خیالت تخت
خندیدنفهمیدم به چی!روبروش نشستم نگاش روی حرکاتم بودبهش خیره شدم اونم همینطورآغوششوبرام بازکردبااشتیاق توآغوش فرورفتم سرموفروکردم توگودی گردنش.موهاموبوسیدوکنارگوش� � آهسته گفت:
_خیلی دوست دارم...
گلوشوبوسیدم وگفتم:
_ من بیشتر
* * *
عروسی میلادپسرعموم بودهمه خیلی خوشحال بودم بالاخره میلادبعدیک عمرتصمیم به ازدواج گرفته بود،زن عموکه ازخوشحالی روپابندنبود،عموهم همینطور.منم خیلی خوشحال بودم ولی ازطرفی یه ناراحتی هم داشتم اونم شکم برامدم بود که دختر هفت ماهم اونجاقل میخورد!باسوشاکل مغازه هاروزیروروکردیم تایه لباس مناسب بخرم اماهیچی به هیچی آخرسرهم یه لباسوبه سلیقه سوشاخریدم ولی زیادبه دلم ننشسته بود!توآرایشگاه زیردست خانم آرایشگربودم باراناقبل ازمن کارش تموم شده بودوداشت توسالن بالباس عروسش چرخ می زدباعشق بهش نگاه کردم چقدرتواین لباس سفیدخواستنی شده بود!درست عین فرشته ها
_ خانم حالامی تونیدخودتونوتوآینه ببینید،دیگه تمومه
romangram.com | @romangram_com