#باران_بی_قرار_پارت_58


_ پس منتظرتم

_ مواظب خودت باش باراناروهم ازطرف من ببوس

_ باشه...کاری نداری؟

_ نه گل یاس

_ خداحافظ

_قربانت خداحافظ

بعدازتلفن کردن به سوشاباپدرش تماس گرفت وخواست که دیگردنبالشان نیاید.استرس تمام وجودش راگرفته بود،ازخواب بودن بارانااستفاده کردوخانه رامرتب کرد.دوش گرفت وبه خودش رسیدنزدیک ساعت شش بارانارابیدارکردواروانیزح اضرکرد.باصدای زنگ درقلبش انگارقلبش ازجاکنده شده باشدبه قدمهای لرزان به سمت اف اف رفت وبدون اینکه چیزی بپرسددررابازکرد،باراناکه باموهای مدل خرگوشی اش بسیارنازشده بود.خوشحال ازاینکه بعدازمدتی پدرش رامی بیند.باراناباشنیدن صدای قدم های سوشاسریع ترازکلاله به سمت دردویدودرواحدرابازکردوچیز ی نگذشته بودکه صدای هردوی آنهاشنیده می شد:

_ سلام بابایی

سلام گلم...سلام دخترم

کلاله اهسته ولرزان به سمت دررفت سوشابامحبت بارانارادراغوش گرفته بودومی بوسید،لبخندی روی لبش نشست.نگاه سوشابالاآمدوروی چهره کلاله ثابت ماند.لبهای کلاله تکان خورد:

_ سلام عرض شد

سوشالبخندزد...ازته دلش!

_سلام گل یاس

باکلاله دست دادوهرسه باهم راهی خانه پدری کلاله شدند...خندان وخوشحال!

romangram.com | @romangram_com