#باران_بی_قرار_پارت_33


_ توبیشترازاینکه ازسوشابدت بیادبایدازمن بدت بیادهمه این اتفاقاتقصیرمنه،سوشابی چاره سردرگم بوداون موقع اون بی تقصیره

کلاله می دانست امانمی خواست بپذیرد،حرفی نزدوبارانارادرآغوشش فشارداد

_میخوای امشب بارانارونگه دارم؟

بارانابیشتربه کلاله چسبیدوبابغض گفت:

_ نه من موخوام پیش مامانی باشم

کارن خندیدوگونه اش رابوسیدوگفت:

_ باشه کوچولوی من پیش مامانت بمون

کلاله هنوزدرواردشدن مرددبودکارن بازگفت:

_ کلاله به خاطرخودت وبچتون بهش فرصت بده باهات حرف بزنه اگه شنیدی قانع نشدی اونوقت هرچی بگی قبوله

_ من الان نمیتونم...نمیخوام ببینمش

_ کلاله بخاطرباران

باراناسرش راروی شانه کلاله گذاشت،کلاله سری تکان دادودررابازکردکارن خداحافطی کوتاهی کردورفت،درراکه بازکردباراناازآغوشش بیرون پریدوبه سمت سوشاکه روبرویشان ایستاده بوددویدوخودش رادرآغوشش انداخت سوشابی آنکه نگاه ازکلاله برداردبارانارابغل کردوبوسیدودوباره روی زمین گذاشت ولی دستش رارهانکرد.قلبش دیوانه واربه سینه اش می کوبیداحساس دردنمی کردولی این حالش بدترازهردردی بود.

باراناباشادمانی گفت:

_ مامانی ببین بابایی پیدامون کرددیگه سه تایی باهمیم همیشه،مگه نه بابایی؟

romangram.com | @romangram_com