#باران_بی_قرار_پارت_32


_ عاطفه همسرم

عاطفه لبخنددوستانه ای زدوخیلی گرم باکلاله برخوردکردواورابوسیدکلاله به وحیدوعاطف تبریک گفت.فکرش جای دیگری بوددلش گواه بدمی دادنمی دانست سوشاچرابرای دیدنش نیامیده اوکه تمام روزهاراتاصبح دربیمارستان به انتظاردیدنش می ایستادحالاامروزنیامیده بودوکلاله چقدرازاین بابت ناراحت بود،کارن دست کلاله راگرفت وگفت:

_ بریم خونه بابا؟

کلاله آرام گفت:

_ میخوام برم خونه خودم

کارن سرتکان دادوگفت:

_ هرجورراحتی عزیزم،پس بزاربرسونمت

کلاله مخالفتی نکردودنبال پدرش رفت کارن به بقیه گفت که به خانه بروندوخودش وکلاله وباراناهرسه به سمت خانه کلاله رفتند.

~~~~~~~~~



کارن درخانه توقف کردکلاله وباراناپیاده شدندکارن هم برای همراهیشان پیاده شد.کلاله چشمش به ماشین آشنایی خوردناگهان ازذهنش گذشت" سوشا"

وبرزبان آورد:

_ سوشااینجاست؟

پدرش دستش رافشردوآرام گفت:

romangram.com | @romangram_com