#باران_بی_قرار_پارت_143
_خیلی خوشحالم باراناخانوم،امروزیک ماهی میشه که می تونم دوباره ببینم.راستی توبه من گفتی پوریا؟یادم نمیاداسمموتاحالاصدازده باشی همیشه میگفتی اصلاتاحالاصدام نکردی!
ودوباره خندیدومن ازخجالت سرخ شدم وسرموپایین انداختم بازبی جنبه بازی دراورده بودم وازسرشوق دوباربهش گفته بودم پوریا!وای خدا!
_بایه قهوه چطوری؟
سربلندکردم وبه چشمای منتظروخوشحالش نگاه کردم
_من نسکافه میخورم هردوخندیدیم وباهم به کافی شاپی رفتیم که اون درنظرداشت یه جای فوق العاده شیک.یه میزوکه جای دنجی بودانتخاب کرد.روبروی هم نشستیم
خیلی تندگفتم:
_خب تعریف کن ببینم چی شداین چهارماه یه دفعه رفتی؟چشمات چجوری درس شد؟یه ماهه خوب شدی وحالااومدی دیدن من؟
بازم خندیدوبازدل من...
_خیل خوب صبرکن دونه به دونه برات میگم
یک ماه بعدازاینکه ازبیمارستان مرخص شدم بالاخره دکترپارساازامریکابرگشت ومن برای معاینه رفتم پیشش اول چیزی نمیگفت ولی بعدازچندبارمعاینه کردن گفت درصدش خیلی کمه من دوباره بتونم ببینم می گفت ضربه واردشده خیلی سنگین بوده و...
گارسون اومدوسفارشامونوگرفت. بعد رفتنش ادامه داد:
_ولی من نامیدنشدم توخلوتم همش به حرفات فکرمیکردم...ازاون دریچه امیدی که ازش حرف زدی
لبخندروی لبم نشست.ادامه داد:
_هنوزچندروزنگذشته بودکه دکترپارساباهام تماس گرفت وگفت یه راه وجودداره که شایدبشه باهاش بیناییموبرگردوندگفت تواسپانیادکترای قابلی وجودداره وازاین جورحرفا...تصمیم گرفتم برم اسپانیاشایدکه نتیجه بده نزدیک به یک ماهونیم اونجاتحت درمان بودم وبالاخره عمل آخری نتیجه دادوبیناییم بطورکامل برگشت.بعدشم چندهفته تحت مراقبت بودم والان دوروزی میشی که برگشتم ایران
romangram.com | @romangram_com