#باران_بی_قرار_پارت_142


_بسه دیگه گریه نکن

بااینکه چشماش جایی رونمی دیدولی همه چی روحس میکردحتی

اشک ریختن منو...

این روزاخیلی بی حوصله وکسلم...بهاراهرچی سعی میکنه منوبخندونه بازم موفق نیست.ازوقتی که اون رفته چهارماه میگذره راستش اونقدرم جرات ندارم که ازحبیبی بپرسم وضعیتش چطوره،حتی نمیدونم چشماش خوب شده یانه.مامان وبابااین روزایه پاشون دادگاهه نمیدونم برای چی شایدغیرقابل باورباشه ولی حس کنجکاویمم ازبین رفته نمیدونم شایدمرض بی تفاوتی گرفتم وخودم خبرندارم.آرمیتاوتانیاهمش سربه سرم میزارن ولی دیگه حتی حوصله اوناروهم ندارم اخلاقمم بامریضابدترشده تایه چیزی میگن می پرم بهشون،اصن ازوقتی که رفت همه چی خراب شد.

بی حوصله روپوشمودراوردم وبامانتوم عوض کردم شالموجای مقنعه پوشیدم وبعدازگذاشتن وسایلم توی کیف ازبیمارستان خارج شدم،سرم توکیفم بودودنبال سوییچ ماشینم می گشتم که...

که صدای آشنایی منوسرجام میخکوب کرد

_ببخشیدخانوم شماکسی به اسم باراناارجمندمیشناسید؟

ناباورسرموبالاآوردم وبهش خیره شدم،اگه جاش بودهمونجاازسرذوق جیغ جیغ میکردم.ولی صدایی که ازحنجرم خارج شدبی شباهت به جیغ نبود!

_وای پوریاخودتی؟

خنده ی بلندی کردوسرشوبا نشونه آره تکون داد.بالبخندپهنی که به لب داشتم مشغول هیزبازی شدم.چشماش همون چشمای جذاب ونافذ.بینی کشیده وخوش فرم،اومممم لبای...

_پسندیدی؟

یه دفعه گفتم:

_وای پوریاچشمات؟میتونی ببینی؟

دوباره خندیدومن بازدلم لرزید.

romangram.com | @romangram_com