#باران_بی_قرار_پارت_137


لبخندی ازسرذوق زدم ولی سعی کردم توصدام هیچ شوقی نباشه

_حالاکه اصرارمی کنیدقبول میکنم تامحوطه همراهیتون کنم

پوزخندی زد وقدمی جلواومد،عصاشوگرفتم وآروم به کمک هم واردمحوطه شدیم.نفس عمیقی کشید...زمستون بودوهواسرد...ولی گوشش بدهکارنبودفقط میخواست بیادبیرون تاهوابخوره

_خب دیگه هواتوخوردی یکمم بزاربرای بقیه حالابریم داخل تااین کمالی منوندیده

_ازش می ترسی؟

_اولاحرفوعوض نکن دومانخیرازش نمی ترسم ولی اگه اخراجم کنه دیگه مشکله کارپیداکنم.

لبخندروی لبش اومدولی فقط چندثانیه

_یعنی تااومدن بهارمیتونم دوباره دنیاروببینم؟

لباموروی هم فشردم وبعدازمکث کوتاهی گفتم:

_آره چراکه نه،مگه نشنیدیددکترحبیبی چی گفت،دکترپارساتایک ماه دیگه برمیگرده ایران واونوقت میتونه شمارومعاینه کنه تااون موقع هم ازشراین پای گچی وزخمای دیگه خلاص میشید

_یه چیزبگم بارانا؟

اولین باربودبدون پسوندیاپیشوندصدام میکردهمیشه یامیگفت باراناخانوم یاارجمند...

_بله؟

_ازپویاخوشت میاد؟

romangram.com | @romangram_com