#باران_بی_قرار_پارت_133


ودرحین اینکه به بیرون راهنماییش میکردم دکترروصداکردم.

خوشبختانه اون روزپوریابهوش اومداما...

یه مشکلی بود...اون نمی تونست ببینه یعنی دراثرضربه واردشده به سرش به عصب بیناییش آسیب واردشده بودواون برای مدت نامعلومی بیناییش روازدست داده بود،مادرش وحبیبی ازاینکه اون بهوش اومده بودغرق خوشحالی بودن واماپدرش که تازه ازمکه برگشته بودمدام پیشش بودوبه زورگاهی وقتامی بردنش خونه،منم طبق معمول بهش سرمیزدم وباهاش کل کل میکردم ، درست عین برادرش حبیبی لجبازوبدقلقه...

بعدازسرزدن به همه مریضاراه اتاق پوریارودرپیش گرفتم،خیلی آهسته دروبازکردم وسپس بستم.روی تختش نشسته بودوزانوی پای راستشوکه سالم بودبغل کرده بود.هیزنیستم ولی خوب نیمرخشم جذاب بود...محوتماشاش بودم که باصداش یکه خوردم

_دیدزدنتون تموم شد؟

اب دهنموقورت دادم ودستپاچه گفتم:

_ازکجافهمیدی من اینجام؟

روبروش ایستادم.جوابی نداد.سرشوبلندکردوبه جلوش خیره شد،البته نمی دید!

به چشمای خوش حالت وکشیدش نگاه کردم،چه چشمای قشنگ وخوش حالتی داره مشکی مشکی.

اخماشوتوهم کشیدوباصدایی که ته مایه های بغض داشت گفت:

_من خیلی بدبختم نه؟

دلم فشرده شد.سکوت کردم ازسکوتم شایدبرداشت کردکه باحرفش موافقم که گفت:

_آره دیگه اصلاچراازتومی پرسم یه آدم که نتونه ببینه بدبخته من بدبختم ..

صورتشوبادستاش پوشوند.درکش میکردم آدمی که تاچندوقت پیش می دیدوحالایه دفعه نمی تونه هیچی ببینه خیلی سخته خیلی سخت...

romangram.com | @romangram_com