#باران_بی_قرار_پارت_132


_کما

توی جاش سرخوردکه حبیبی سریع گرفتش،متاثرسری تکون دادم وبرگشتم به جای قبلیم.

وضعیت خونه مثل قبل نبودبااینکه مامان وباباچیزی روبروزنمی دادن ولی مطمعن بودم اتفاقی افتاده که خوشایندنیست..درکل هیچ کس میزون نبود...نزدیک به سیزده روزبودکه پوریاهمون برادرحبیبی توکمابودوهیچ نشونه ای ازبهبودی نبود.نمیدونم چراولی یه حس خیلی خاصی بهش داشتم وهمش بهش سرمیزدم یه جورایی...

آره یه جورایی حس میکردم نگرانشم البته فقط یکمی..خودموبابت این نگرانی هرچندخیلی کوچیک سرزنش میکنم امادست خودم نیست احساسات مختلفی که به سراغم میان اجازه تصمیم گیری نمیدن.

پـــــــــــــوف

بازم مثل همیشه رفتم آی سیوتابه پوریاسربزنم درکمال تعجب دیدم که مادرش کنارش نشسته وداره باهاش دردودل میکنه.ناخواسته ایستادم وبه حرفاش گوش دادم:

_قربونت برم توکه پسرحرف گوش کنی هستی تعجب میکنم به حرفم گوش نمیکنی،توروخداپشماتوبازکن بازکن اون چشمای خوشگلتو

دستشوبوسیدودوباره گفت:

_توهم شدی مثل پویاکه حرف توگوشش نمیره؟نکنه باهام قهری که چشماتوبازنمیکنی؟مگه بدگفتم؟دیگه سن ازدواجته ازپس اون پویای...لاالله الاا... برنمیام ولی تونه توخیلی آقایی روموزمین نمیندازی مگه نه؟

دیگه نتونست تحمل کنه وبغضش ترکید،جلورفتم ودست روی شونش گذاشتم:

_گریه نکن مادرجون،پسرتون حتمابه حرفتون گوش میکنه محاله روی شماروزمین بزاره

همین حین صدای بوق دستگاه بلندشد،دستپاچه نگاهی به دستگاه انداختم وبعدبه خودپوریا...وای خدای من

پلکاش داشت تکون میخورد،نمیدونم چراولی اشک توچشام جمع شده بود،شایدبخاطریه خاطره ازسالای خیلی دور..باشوق گفتم:

_دیدین مادرجون؟دیدن گفتم حرفتونوگوش میکنه؟

romangram.com | @romangram_com