#باران_بی_قرار_پارت_118
زل زدتوچشمام ازنگاهش هیچیونمی تونستم بخونم.دستشوتوی جیب کتش کردوجعبه کوچیکی راازش خارج کرد،به طرفم گرفتش وگفت:
_بامن ازدواج میکنی کلاله خانم؟
سعی کردم مانع ریختن اشکام بشم،باصدای گرفته ودورگه ای گفتم:
_بله
لبش خندون شدوچشماش پرازاشک!حلقه رودستم کردوگفت:
_مبارکت باشه خانمی
درجواب فقط یه لبخندمهمونش کردم.
* * *
"بارانا"
باترس ولرزبه صانعی که داشت حرف میزدخیره شده بودم.بعدازتموم شدن سخنرانیش باتته پته گفتم:
_چ..چــــــی؟مم..مـــــــن؟
سری تکون دادوگفت:
_بله تووتانیاومهسان هرسه تاتون باهام بیاید
مهسان وتانیاباهم گفتن:
romangram.com | @romangram_com