#باران_بی_قرار_پارت_117


خنده کوتاهی کردوگفت:

_آره داشتم به توفکرمیکردم..

لبخندی گوشه لبم نشست.

_آقای مقتدرشماهنوزم سرحرفتون هستید؟

سریع گفت:

_درموردازدواج؟بله بله

ازهول بودنش خندم گرفت ولی جلوی خودموگرفتم.گفتم:

_ببینیدمن..من..خب راستش شماازگذشتم خبرداریداززندگیم ازسوشا. من هنوزم سوشارودوسش دارم..ومطمعنم هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم؛راستش خب،شمانبایدازمن توقع داشته باشیدکه براتون همسرکاملی باشم یا..یابهتون علاقه مندبشم.

پوفی کشیدموادامه دادم:

_من همیشه سوشاروتوقلبم دارم..حالااگه شمااینجوری منوقبول میکنیدمنم حرفی ندارم..

آروم گفت:

_یعنی توقع هیچ عشقی ازشمانداشته باشم؟

لب زدم:

_نه!

romangram.com | @romangram_com