#برایم_از_عشق_بگو_پارت_84
خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند گفت آن را به دستش داد:
بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید. در همان لحظه پیتزاها هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده بود. اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود. ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت. دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست. اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه.
لب های ارشیا نا خودآگاه آویزان شد. اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند. خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید. زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
romangram.com | @romangram_com