#برایم_از_عشق_بگو_پارت_64
ارشیا از کلاس بیرونم کرد.
ماکان برای چند لحظه به ترنج که با تلاش دکمه های مانتویش را باز می کرد نگاه کرد و پخی زیر خنده زد و اینقدر خندید که همانجا جلوی در ولو شد. ترنج اصلا به خندیدن او اعتنایی نکرد و مانتوی خیسش را روی رادیاتور انداخت و مقنعه اش را هم پهن کرد روی دسته صندلی.
ماکان به دیوار تکیه داد و در حالی که به حرکات بی حال ترنج نگاه می کرد گفت:
چه گندی زدی که انداختت بیرون؟
ترنج اصلا قصد نداشت چیزی بگوید ولی از دهانش پرید. یعنی جوابش ناخوداگاه بود.
باهام قهر کرده عین بچه ها.
ماکان از چیزی که می شنید چشمانش گرد شد:
قهر کرده؟
ترنج چادر نم دارش را هم روی در کمد انداخت و گفت:
فکر کنم. از دیشب نه زنگ زده نه پیام داده زنگ زدم گوشیش خاموش بود. امروزم اینقدر اخماشو کشیده بود تو هم که ابروهاش داشت می رفت تو دماغش.
ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد. دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد. ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.ترنج نشست روی تخت و گفت:
تو دقیقا به چی این همه می خندی؟
ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com