#برایم_از_عشق_بگو_پارت_59
اواسط پائیز بود و هوا سوز بدی داشت. توی کویر هم که هیچ چیز پیدا نمی شود جز همین باد های سرد و بی انتها که گاهی کفر ادم را در می آورد. ترنج زیر لب برای خودش غر زد همین امروز که کارگاه دارد و جناب ارشیا خان هم مثل بچه های دبستانی قهر کرده باید چنین باد مسخره ای بیاید و او را با این آرشیو بزرگ و کیف سنگین و چادری که مدام می خواهد با باد پرواز کند و برود کلافه کند.
به زور خودش را به ایستگاه اتوب*و*س رساند. واقعا کلافه شده بود. یعنی مرده این محبت خانواده اش بود. انگار نه انگار که ترنجی هم هست. قبلا که ارشیایی نبود کسی دلش برای او نمی سوخت چه برسد به حالا که ارشیایی هم پیدا شده و گفته خودش او را می برد و می آورد.
تنها خوبی اتوب*و*س و شلوغی اش توی زم*س*تان این بود که آدم توی جمعیت گرم می شد. با هزار بار عذار خواهی جایی برای وسایلش پیدا کرد و آرشیوش را با پاهایش مهار کرد و با یک دست میله بالای سرش را گرفت و با دست دیگرش هم چادرش را.
خنده اش گرفته بود. جای مادرش خالی بود که کلی به جانش غر بزند که توی این آشفته بازار همین چادر را کم دارد که دور دست و پایش بپیچد. اصلا حواسش نبود که از قسمت مردانه کسی روی چهره اش زوم کرده.
آزادی مجبور شد اتوب*و*سش را عوض کند. تا خودش را برساند به اتوب*و*س بعدی چادرش قنداقش کرده بود. وارد اتوب*و*س که شد دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. البته خودش هم می دانست بیشتر از حرصش هست که می خندد.
واقعا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل خل ها برای خودش می خندید ولس سعی داشت با پنهان کردن دهانش کمی از اوضاعی خرابی که به وجود امده بود جلو گیری کند. اتوب*و*س خط آزادی تا دانشگاه خلوت تر بود. و به راحتی توانست جایی برای نشستن پیدا کند. حداقل این وضعیت باعث شد کمی بی خیال اتفاق دیشب و ارشیا شود.
جلوی دانشگاه که پیاده شد. مصمم رفت سمت ورودی دانشگاه ازگوشه چشم ماشین ارشیا را دید که به در وردی نزدیک می شود. قدمهایش را تند کرد و قبل از اینکه ارشیا به در ورودی برسد وارد شد نمی دانست ارشیا چه عکس العملی با دیدنش نشان میدهد ولی در ان لحظه انگار ترنج لجباز وادارش کرده بود تا نخواهد قبل از کلاس با او چشم توی چشم شود.
م*س*تقیم رفت سمت کارگاه. مهتاب هنوز نیامده بود و ترنج برای لحظه ای نگران او شد.چادرش را تا زد و آرشیوش را روی میز طراحی گذاشت. بچه ها دادنه دانه داشتند می امدند تو. لیلا و هدیه را دید که دارند پچ پچ کنان وارد کلاس می شوند. از روزی که مهتاب گفته بود این دو تا چشمشان دنبال ارشیاست همان ترنج شیطان که هر روز بلایی سر افرادی که پا روی دمش گذاشته بودند در می آورد توی مغزش فعال شده بود و گاهی برای ان دوتا کلی نقشه می کشید.
ولی آن روز وقت نداشت مهتاب مهم تر بود. با تردید شماره مهتاب را گرفت و به ساعتش نگاه کرد. ارشیا خیلی سخت گیر بود اگر حتی یک ثانیه دیر می امد راهش نمی داد. گوشی اش زنگ می خورد ولی جواب نمی داد. ترنج بیشتر نگران شد. داشت لبش را می جوید و زیر لب غر میزد:
اه کجا موندی دختر. جواب بده دیگه.
صدای گامهایی از پشت سرش شنید. فکر کرد مهتاب است. ولی وقتی برگشت ارشیا را دید که با اخمی غلیظ تر از همیشه وارد کلاس شد و بدون اینکه نیم نگاهی به ترنج بیاندازد رفت سمت تخته. دل ترنج واقعا گرفت. ولی چیزی توی چهره اش پیدا نبود.
موبایلش را سایلت کرد و گذاشت کنار آرشیوش. زیر چشمی ارشیا را پائید. لیست را بیرون کشیده بود و می خواست اسامی را بخواند. همیشه اسم آنهایی را که خودش دیده بود دیگر نمی خواند و حاضری شان را می زد ولی عده ای بودند که ندیده بودشان یا اسمشان را گاهی فراموش می کرد می خواند.
ترنج و مهتاب جز همان دسته بودند که همیشه اسمشان را نمی خواند. ولی ان روز ارشیا اسم ترنج را خواند ترنج چند لحظه ای گیج به ارشیا نگاه کرد و بعد با ناراحتی بله آرامی گفت و خودش را مشغول اماده کردن وسایلش کرد. حسابی توی پرش خورده بود:
romangram.com | @romangram_com