#برایم_از_عشق_بگو_پارت_58
چقدر ارشیا سر اتود این طرح به جانش غر زده بود تا تائیدش کرده بود.لبخند زد و به کارش مشغول شد. طراحی حروف هم کار خودش بود. تمام حواسش را گذاشته بود روی کارش چقدر خوب بود که کارش را اینقدر دوست داشت که تمام مشکلاتش را هم فراموش می کرد.
خودش هم نفهمید چند ساعت سرش پائین بود و مشغول کشیدن طرحش بوده. ولی وقتی سرش را بالا آورد دردی توی گردش پیچید. با دست کمی گردش را ماساژ داد و به ساعت نگاه کرد.ساعت دوازده بود و تا کلاس هنوز دو سه ساعتی وقت داشت.
کار تمام شده اش را گذاشت تا خوب خشک شود که برای بردنش مشکلی پیش نیاید. وسایلش را جمع کرد. دست هایش جا به جا رنگی شده بودند. کار با رنگ حس خوبی به او می داد. از غصه های صبح اثر کمتری در خودش می دید و سعی کرد همه چیز را فراموش کند.
دست هایش و قلم موهایش را شست و لباسش را عوض کرد. سراغ موبایلش رفت و برش داشت. شاید بهتر بود که به ارشیا زنگ می زد. خوب می توانست تا حدودی هم به او حق بدهد شاید اگر خودش هم جای ارشیا بود همین کار را می کرد. ولی ته دلش باز هم به خودش حق می داد.
هر چه کرد نتوانست به ارشیا زنگ بزند. شاید اگر ارشیا ان تماس دوباره را نگرفته و به او نگفته بود که امروز نمی تواند دنبالش برود. اوضاع فرق می کرد.
بعد ازاتمام کارش پائین رفت و سعی کرد برای نهارش چیزی دست و پا کند. توی یخچال را نگاهی انداخت. دو تا گوجه فرنگی و یک دانه تخم مرغ برداشت برای خودش املت ساده ای درست کرد و پشت میز نشست.
چقدر تنها غذا خوردن بی مزه و کسل کننده بود به زور دو تا لقمه خورد و بقیه اش را پس زد. کاش لااقل مهربان پیشش بود. وای از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود اصلا به او سر نزده بود. چه دختر بدی شده بود. ارشیا تمام فکرش را پر کرده بود. بقیه غذایش را تقریبا دست نخورده توی یخچال گذاشت و سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.
باز هم گوشی اش را چک کرد خبری از ارشیا نبود. توی مدتی که با هم نامزد شده بودند نشده بود این همه مدت از هم بی خبر باشند. باز از خودش پرسید م*س*تحق این تنبیه بوده؟ بخاطر یک ساعت؟
آرام آرام لباسش را پوشید. چیزی توی گلویش گیر کرده بود و ترنج سعی می کرد با نفس کشیدن های پی در پی ان چیز را قورت بدهد. طرح خشک شده اش را توی آرشیوش گذاشت و بقیه وسایلش را جمع کرد. روز هایی که کارگاه داشتند کلی وسیله باید همراهش می برد و با اتوب*و*س چقدر سختش بود.
انگار دلش داشت دنبال بهانه می گشت. ولی باز به خودش دل داری داد:
اه ارشیا دو روز اومده دنبالت بد عادت شدی. نزدیکه دو ساله داری این راهو می ری ها ترنج حواست هست؟ پس اینقدر نق نزن.
با این فکر کیف سنگینش را روی شانه اش انداخت چادر و آرشیوش را برداشت و از به طرف پله رفت.ز مانی که داشت پائین می رفت احساس کرد کمی سرش گیج می رود. ولی اعتنایی نکرد. خودش می دانست مال غذا نخوردن است ولی واقعا اشتهایی نداشت.
کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون زد.
romangram.com | @romangram_com