#برایم_از_عشق_بگو_پارت_55
چه کار واجبی داشتی که گذاشتیش رو سایلت؟
ترنج دیگر نمی توانست خودش را نگه دارد. چرا ارشیا اینجوری می کرد. ولی با این حال باز هم سعی کرد صدایش عصبانی یا دلخور نباشد.
مهتاب می خواست باهام صحبت کنه. گفتم راحت باشه.
واقعا کار خیلی مهمی بوده.
اصلا چرا داشت سعی می کرد تقصیر کاری را که نکرده را به گردن بگیرد. همچین اتفاق وحشتناکی هم نیافتاده بود یک ساعت را با دوستش گذرانده بود و دلش می خواست کسی مزاحمش نشود حتی اگر ان یک نفر ارشیا بود ولی توی دلش به خودش گفت:
اگه می دونستم احتمال داره زنگ بزنه گوشیم و نمی ذاشتم رو سایلت.
بقیه اعضا خانواده اش همین که می دانستند او دیر می اید و با چه کسی بیرون رفته برایشان کافی بود. البته تا ان روز جای خاصی و نرفته بود. حتی با دوستانش.
لحن ارشیا هیچ تغییری نکرده بود مثل همان اول سرد و عصبی بود.
دیگه منو اینجوری بی خبر نذار.
صدای ترنج توی گلویش شکست.
باشه.
خداحافظ.
ترنج بدون جواب دادن قطع کرد. ارشیا هنوز این اخلافش را ترک نکرده بود عصبانیت های ناگهانی که با سرعتی باور نکردی از نقطه صفر به صد می رسید و هیچی هم جلودارش نبود.اینقدر که اجازه هیچ توضیحی را به طرف مقابلش نمی داد. برای خودش پوزخند زد. تصویر ان روز توی پارک جلوی چشمش جان گرفت. یعنی واقعا ارشیا دوستش داشت؟
romangram.com | @romangram_com