#برایم_از_عشق_بگو_پارت_41
بپرس.
ماکان در حالی که دست هایش توی جیبش بود از مقابل در اتاق ترنج گذشت و برای در شکلکی در آورد. صدای خنده های ترنج و ارشیا را به وضوح می شنید.رفت توی اتاقش و درش را محکم به هم کویبد.
هرهر. خجالتم نمی کشه. بی حیا. شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم. دیگه نیاد بیخ گوش من هر و کر را بندازه.
بعد پرید روی تختش و دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. واقعا احساس تنهایی می کرد.
ارشیا بعد از چند دقیقه از اتاق ترنج خارج شد و و پشت در اتاق ماکان ایستاد و چند ضربه به در اتاق او زد. ماکان بی حال گفت:
بیا تو.
ارشیا در را باز کرد و نگاهی به ماکان که بی خیال روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود انداخت. همانجا به دیوار تکیه داد و دست به سینه به او خیره شد. ماکان اول چیزی نگفت ولی وقتی دید ارشیا از نگاه کردن به او دست نمیکشد طلب کار گفت:
منو با ترنج اشتباه نگرفتی احیانا؟
ارشیا ابرویی بالا داد و با بدجنسی گفت:
نبینم کسل باشی.
ماکان بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
حالا که می بینی هستم.
بعد هم به پهلو چرخید و به ارشیا که همانجا دست به سینه به او زل زده بود نگاه کرد:
romangram.com | @romangram_com