#برایم_از_عشق_بگو_پارت_32
مشکلی داری؟
پسر نگاه سردی به ماکان انداخت و رو برگرداند و بعد از اینکه نگاه دیگری دور کافی شاپ انداخت از آنجا دور شد.
ماکان با رفتن پسر دست های دختر را رها کرد و با شیطنت گفت:
ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید.
دختر نفس عمیقی کشد و در حالی که گونه های از شرم سرخ شده بود دستهایش را در هم مشت کرد و پرسید:
رفت؟
ماکان دوباره از روی شانه دختر نگاهی به پیاده رو انداخت سر تکان داد:
آره فکر کنم رفت.
دختر نفس راحتی کشید و دسته ای از موهایش که کمی از روسری اش بیرون زده بود را توی روسری کرد و بلند شد. نیم نگاهی به ماکان انداخت و فقط گفت:
ممنون.
و چرخید ولی مهسا که تازه وارد شده بود این صحنه را دید و با عصبانیت به طرف ماکان رفت. بدون اینکه بنشیند روی میز خم شد و گفت:
من و کشوندی اینجا که این صحنه رو نشونم بدی.
دختر شنید نگاه حاکی از عذرخواهی به ماکان انداخت و سریع رفت طرف در.ماکان با بی خیالی با نگاهش دختر را تعقیب کرد. دختر از کافی شاپ خارج شده بود. ماکان نگاهش را دوخت به مهسا و با جدیت گفت:
romangram.com | @romangram_com