#برایم_از_عشق_بگو_پارت_15

سلام استاد.
ارشیا در حالی که داشت لبخندش را کنترل می کرد با سر جوابش را داد و زود رفت.
ترنج دوید طرف کلاسش تا مهتاب را پیدا کند. مهتاب هنوز نیامده بود.شنبه ها صبح کلاس نداشتند. و مهتاب احتمالا هنوز نرسیده بود. چادرش را برداشت و تا زد همان موقع مهتاب وارد شد.
ترنج وسایلش را رها کرد و پرید و مهتاب را ب*غ*ل کرد. مهتاب با تعجب گفت:
وای ترنج یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده بود.
ترنج دست مهتاب را کشید و گفت:
یه خبر دست اول درباره مهرابی.
مهتاب با شنیدن نام مهرابی انگار که سری ترین پرونده های ناسا و سیا را قرار است بشنود چشمانش را گرد کرد و دنبال ترنج رفت. ترنج چندبار اطرافش را پائید تا اینکه حرص مهتاب را در اورد:
ترنج خفه ات می کنم میگی یا نه؟
خوب الان می گم....ارشیا ....یعنی ....آقای مهرابی نامزد کرده؟
مهتاب هیجان زده بالا و پائین پرید
دروغ میگی. با کی؟ وای زود بگو.
ولی بعد زیر زیرکی خندید و گفت:

romangram.com | @romangram_com