#برایم_از_عشق_بگو_پارت_11
همه پیشنهاد ارشیا را قبول کردند. چون چیزی به عروسی آتنا نمانده بود و فرصتی برای عقد نبود. قرار شد تا بعد از محرم که فرصتی پیش بیاید و مراسمی بگیرند فعلا یک محرمیت ساده بخوانند تا آنها راحت باشند.
روز شنبه بود و ترنج داشت می رفت دانشگاه با ارشیا قرار گذاشته بودند کسی از نامزدیشان با خبر نشود. صبح ارشیا تماس گرفته بود و به ترنج گفته بود صبر کند عصر می اید دنبالش.
سر ساعت ارشیا امد. ترنج وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و خودش جلو سوار شد:
سلام استاد.
ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
روز بخیر خانم اقبال.
بعد با لحن بدجنسی گفت:
می گم خانم اقبال بد نشه سوار ماشین استادت شدی؟
ترنج خیلی خونسرد گفت:
من سر بلوار پیاده میشم با تاکسی میام.
چی؟ خل شدی؟
خوب ارشیا جان. اگه قراره کسی نفهمه ما نامزد کردیم خوب باید مواظب باشیم من جلوی در از ماشینت پیاده شم همه می فهمن
بعد هم ریز ریز خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com