#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_98
-خیله خوب...مرسی..برو.. قبل از اینکه بره رو گونه ام ب*و*سه ای گذاشت:
-اجی ناراحت نباش .. و رفت.. به در بسته خیره شدم.. کی از دل من خبر داشت؟کی از ناراحتی های من خبر داشت؟اصلا اونا میدونستن ناراحتی من برای چی هست؟اصلا برای حرفم ذره ای اهمیت قائل بودند؟توقع داشتن همه به حرفاشون گوش بدن ولی خودشون به خواسته بقیه توجه نکنن... کی قرار بود بفهمه ثانیه به ثانیه های امشب قراره با بدبختی من عجین بشه؟به کت دامن تو دستم نگاه کردم..:
-هانا خانم امشب باید قید همه ارزوهات رو بزنی..بالاخره دفتر خوشبختی تو هم امشب بسته میشه..و تو هم مثل بقیه روزا حق باز کردن دهنت رو نداری..به حال خودم پوزخند زدم:
-مثل همه ی سالهایی که ساکت شدی امشبم ساکت باش و بذار خواسته بقیه بر خواسته تو ارجحیت داشته باشه.. بذار امشبم بگذره...بغض کردم:
-بذار همه فکر کنن داری تو بیخیالی سیر میکنی..مثل هه این سالهایی که به بیخیالیت بها میدادی...امشبم همون کار رو کن.. یه قطره سوزان اشک..لعنت به هرچی اشکه..لعنت به هرچی اجبارِ.. با بغض جمله امو تکرار کردم که امشب رو هیچ وقت از یاد نبرم..که جمله ای که وصف حال امشبم بود رو به دست فراموشی و گذر زمان نسپرم:
-
درو پشت سرم بستم و خواستم برم پایین که قدم اول رو برنداشته با یه چیزی محکم برخورد کردم:
-آخ...
هانیه-بابا جلوتو نگاه کن..
-عجب رویی داری..تو چشماتو باز کن..چی میخوای؟ یکم فکر کرد تا یادش بیاد چی میخواسته بگه که گفت:
-اهان...اگه گفتی کی اومده؟؟ خواستم ازش بپرسم کی که فرصت نداد و تند رفت تو اتاق بعدش هم به ثانیه نکشید بیرون اومد و بدو بدو رفت پایین..! با تعجب به حرکاتش نگاه کردم..شونه ای بالا انداختم..
مامان-چه عجب.. تا الانم نمیومدی دیگه!
چشمامو باز و بسته کردم تا حرفی نزنم..من که از خدام بود نیام پیش جمعیتی که هیچ علاقه ای ندارم تو بحثاشون شریک باشم..بی حرف به سمت قابلمه ی غذا رفتم..درشو باز کردم..بوی خورش فسنجون کل اشپزخونه رو برداشته بود.. فسنجون... غذای مورد علاقه من..ولی این غذا امشب از همیشه برام غیر قابل تحمل تره.. در قابلمه رو بستم
مامان- هانا این کاهو ها رو خرد کن..ظرف کاهو رو به همراه چاقو مقابلم قرار داد...با بی میلی برداشتم و مشغول خرد کردن کاهو ها شدم..بدون تمرکز چاقو رو تو دستام نگهداشته بودم و تند تند کاهو ها رو ریز ریز میکردم..به این فکر کردم که چی میشد اگه منم یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشم؟خواسته خیلی زیادی بود اگه اعضای خانودام کمی توجه بهم نشون میدادن؟
مامان- اونا رو که خرد کردی خورش رو بچش ببین خوب شده یا نه.. سرم رو تکون دادم.. هانیه پرید تو اشپزخونه:
-مامان...مامان اگه گفتی کی قراره بیاد؟
مامان مشغول اضافه کردن کمی رب انار به خورش بود:
-کی؟
-اردلان اومده.. تا این حرف رو شنیدم دستم منحرف شد و با چاقو دستم رو بریدم آخ خفه ای گفتم ولی هانیه شنید و برگشت:
romangram.com | @romangram_com