#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_95
-هان..خب..من...من یه چی گفتم..منظورم ...ممم..اینه که اصلا بیخیالش هانا..اخ اخ نگاشون کن چه دل و قلوه ای هم رد و بدل میکنن..دختره هویج...
-یلدا؟
-هان؟
لبخند شیطونی زدم و با چشمک گفتم:
-چه خبره؟ احساس کردم هول شد:
-چ....چی...چه خبره؟مگه ..باید خبری باشه؟ شونه هامو بالا انداختم و به ظاهر بی تفاوت گفتم:
-نمیدونم والا..حقیقتش..یه سری افراد به تابلو گفتن زرشک..
تیز شد:- منظور؟
-منظور خاصی نداشتم عزیزم..کلی گفتم..
-تو چه فکری کردی..؟
-من ؟من فکری نکردم..خودت رفتارت یه جوری بود که من فکر کنم که..... حرفم رو نصفه کاره رها کردم.. با کیفش محکم به بازوم ضربه زد:
-که رفتار من باعث شده جنابعالی چه فکری کنی؟
-اخ...بازوم نابود شد..جنبه نداری ها..تو اون کیفت چی ریختی؟پاره سنگ؟
-هرچی...دفعه اخرت بود ..
-تقصیر خودت بود..بیخودی گردن من ننداز..سه ساعت زوم میکنی رو اون پسر..بعدم اینجوری جبهه میگیری..تو جای من بودی چی فکر میکردی.؟خواست جیغ بزنه که چند نفر از کنارمون رد شدن..با حرص بهم خیره بود..
-حرص نخورگلم..
با دندونای ساییده شده گفت:
-به موقعش حالتو میگیرم حیف که وسط پارک جاش نیست... از جام بلند شدم..نیم نگاهی به سیامک انداختم که منو دید و سری برام تکون داد..منم متقابلا سر تکون دادم.. یلدا هم دیدش ولی جواب سلامش رو نداد...خیلی مشکوک میزنه جدیدا..
قدم زنون باهم حرف میزدیم..:
romangram.com | @romangram_com