#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_84
-مامان نمیشه با بابا صحبت کنی؟
-درباره چی؟
هانیه با کمی من و من گفت:
-خب .. ام.. با بابا صحبت کن...خب..که یه جورایی ...بیخال هانا بشه..
-هانیه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن !
از جام بلند شدم .. سر سجاده خوابم برده بود..برخلاف روزای دیگه که وقتی روی زمین میخوابیدم و از خواب بلند میشدم تمام تنم خسته و خورد بود امروز اینجوری نبود.. فقط کمی دستم خشک شده بود..دستمو باز و بسته کرده که متوجه تسبیح توی دستم شدم.. ب*و*سه ای به تسبیح زدم و اروم تو جانماز گذاشتمش..به غیر از چادری که سرم بود یه پتوی نسبتا ضخیم هم روی تنم بود..میدونستم کار هانیه ست..پتو رو از روی تنم کنار زدم و ازجام بلند شدم.. چادر رو از سرم دراوردم و مشغول تا کردنش شدم
هانیه-اتفاقا چون بهم مربوطه دخالت میکنم..!
-چه ربطی داره؟به تو چه ارتباطی داره؟هوم؟
هانیه- مامان میفهمین دارین چیکار میکنین؟
-اونی که نمیفهمه تویی نه ما..فهمیدی؟
بغض صدای خواهرم رو به وضوح حس کردم:
- باشه..اره .. شما درست میگین .. من احمق .. من نفهم.. ولی شمایی که خیلی ادعای فهیم بودنتون میشه میدونین دارین چیکار میکنین؟
-هانیه تمومش کن ..با مادرت درست صحبت کن..
هانیه- مگه تا الان بهتون بی احترامی کردم؟مگه بهتون توهین کردم؟ مگه چی گفتم؟
صدای مامان بود که اوج گرفته بود:
-دِ اخه تو چی میدونی؟ هان؟ چرا تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟ هانا خودش چیزی نمیگه .. تو شدی کاسه داغ تر از اش؟ اخه به تو چه ربطی داره؟
هانیه- واقعا که مامان...واقعا که.. چون هانا خودش لال شده شماهم سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف؟ مادرمی..احترامت واجبه..بابا هم بابامه احترام اونم واجبه..خداشاهده تا الان کوچکترین بی احترامی بهتون نکردم.. مگه هانا دخترتون نیست؟چرا بهش توجه نمیکنین؟
-هانیه گفتم بسه !
یهو بغضش ترکید:
romangram.com | @romangram_com