#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_83

هراسون و ترسون از جام پریدم..نفس نفس میزدم تموم تنم خیس از عرق شده بود..یه نگاهی به دور و برم انداختم..متوجه شدم توی اتاق خودم هستم..هنوز ریتم نفسام منظم نشده نشده بود..خیالم راحت شده وبد که تو اتاق خودم هستم..سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشمامو بستم..به محض بستن چشمام اون صحنه جلوی چشمام شکل گرفت..سریع چشمام رو باز کردم..گلوم میسوخت و لبام کاملا خشک بود..

خواب دیدم مامان بزرگ خدا بیامرزم اومده پیشم..سرم رو میذارم رو پاهاش موهامو ناز میکنه..هیچ حرفی نمیزدم تو دلم میگفتم چیکار کنم ولی به زبون نمی اوردم..ولی مامان بزرگم انگار که حرفم رو بشنوه گفت ننه غصه نخور..درست میشه..دستشو میگیرم و بدون حرف نگاش میکنم و با دلم باهاش حرف میزنم..هیچ حرفی از زبونم بیرون نمیاد..تو دلم میگم نمیتونم..میگه درست میشه باید به بعضی از چیزا توجه بیشتری نشون بدی..میگه خودتو بسپر به دست سرنوشتت..بذار تقدیرت هرچی که برات رقم زده همون بشه..یکدفعه اون زمان..اون مکان از بین رفت و من جای دیگه ای قرار گرفتم یه جایی مثل دوتا دره که بینشون شکاف زیادی داشت..دست مادر رو سفت گرفته بودم و میترسیدم بخورم زمین و شکاف بین دره عمیق تر بشه..اون سمت یه فرد غریبه ای ایستادهه بود که چهره اش معلوم نبود مادر دستم رو رها کرد و گفت برو پیشش گفتم نمیرم پام سر خورد و از دره پرت شدم پایین.. همون مرد دستم رو گرفت ولی نتونست منو بکشه بالا..دستم از دستش رها شد وپرت شدم پایین..مادر نگام میکرد ولی نه با چشمای اشکی..انگار که از سقوطم خوشحال باشه.. ساعت کنار پاتیختیمو نگاه کردم..5 صبح بود..

صدای اذان از مسجد محله به گوش میرسید..

از جام بلند شدم..وضو گرفتم و سجاده ام رو از تو کمد بیرون کشیدم..سجاده رو وسط اتاقم پهن کردم و رو به قبله ایستادم..

"اشهد ان محمد رسول الله"

زیر لبی صلوات فرستادم

"اشهد ان علی ولی الله"

دستامو بردم بالا و قامت بستم.. سجده که میرفتم ناخواسته اشک تو چشمام جمع میشد..سجاده ام بوی عطر همیشگی مادر رو میداد.. دلم براش تنگ شده بود..که مثل گذشته ها با هم وضو بگیریم و به نماز بایستیم..

سلام دادم ... تسبیح تبرک شده ام رو تو دستام گرفتم.. همون تسبیح همیشگی مادر .. حتی تو بیداری هم تسبیحش همراهش بود و باهاش ذکر میگفت..

دلم بعد از اون خوابی که دیدم گرفته بود.. سرم رو روی مهر گذاشتم و از ته دلم با تمام وجودم از خدا خواستم کمکم کنه...

بوی عطر همیشگی تو بینیم پخش شد.. از مادر خواستم برام دعا کنه.. میدونستم جاش تو بهشته.. میدونستم انقدر پاک از دنیا رفت که هیچ گ*ن*ا*هی به همراهش نداشته باشه.. ازش خواستم از اونجا برام دعا کنه..

یاد گذشته افتادم که هروقت خوابم نمیبرد میرفتم تو ب*غ*لش و برام از دوران قدیمش تعریف میکرد..

بوی سجاده رو به ریه هام فرستادم..بوی عطر تن مادر رو میداد...بوی یه عطر خاص..ارامشی خاص وجودم رو در بر گرفت..

بی اراده اشک ریختم.. چادر نمازم رو دورم پیچوندم و انقدر سر سجاده موندم تا نفهمیدم کی چشمام روی هم افتاد و از دنیا و ادماش به کل غافل شدم..

-برو بیدارش کن ..

-ولش کن مامان .. خودش اگه بخواد بیدار میشه دیگه .. چیکار به کارش داری؟

با شنیدن گفتگوی مامان و هانیه چشمام رو باز کردم.. صداشون از اتاق کناری به گوش میرسید

هانیه- مامان؟

-هوم؟


romangram.com | @romangram_com