#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_131

-نمیخوام تو رو هم وارد مشکل خودم بکنم.خودت که اخلاق داداشتو میشناسی.

-امروز کجا بودی؟دوستت گفت رفتی بیرون.. چند ثانیه نگاهش کردم و بع با مکث شروع به تعریف همه ماجرا کردم..فقط به گفتن" دیوونگی محض کردی" اکتفا کرد.. رعنا و یلدا وارد شدن:

-شماها رفتین چی بسازین؟

رعنا-اردلان نکن! برگشتم که دیدم گوشیم تو دستشه..در کسری از ثانیه منفجر شد..گوشیمو قاپیدم که دیدم وارد گالریم شده وعکسای دسته جمعی با بچه های یونی رو داشته نگاه میکرده. خم شدو باخنده گفت:

-اینه..درسته؟

-ازکجا فهمیدی؟

-از اونجایی که مثل این تابلوها چسبیدین بهم دیگه! من اخرین نفر از سمت راست و فرنود اخرین نفر از سمت چپ بودم. یکدفعه دلم براش تنگ شد .. به عکسش نگاه کردم:

-اره خودشه.!

نمیدونم لحن صدام چجوری بود که همه ساکت شدن و فقط نگاهم کردن...

پشت پنجره ایستادم و به دونه های سپید برف چشم دوختم ... نگاهی به اطرافم انداختم.. ظاهرا کسی نبود..با زیرکی در پنجره رو باز کردم و سرم رو بیرون بردم..یه نفس عمیق کشیدم و مسیر بخار دهانم رو با چشم دنبال کردم..کمی سردم شد ولی توجه نکردم دستام رو بهم مالیدم و دوباره نفس عمیق کشیدم .. اسمون شب سرخ بود .. رنگ سیاه شب با سرخی اسمون ترکیب ارغوانی رنگ رو بوجود اورده بود ..دونه های برف در مقابل تیر چراغ برق جلوه زیباتری داشتند.. یه سرفه کوتاهی کردم ..اوه اوه ...وضع گلوم داغون بود..!.. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای دادش بلند شد:

-باز تو چشم منو دور دیدی رفتی پنجره رو باز کردی؟بیا این ور تا خودتو نکشتی!

باخنده گفتم: چشم مامان بزرگ. خندم شدت گرفت ..صدام افتضاح بود ..شده بودم مثل پسرای تازه به بلوغ رسیده ..عاقبت گشتن با بلوز استین کوتاه اونم تو روزای زم*س*تونی بعد از حموم عواقب بهتری رو در پی نداشت..!

یلدا- هانا دارم میرم از سر کوچه چند تا نون بگیرم واسه فردا صبح ..تورو خدا کار دست خودت نده..اونوقت من بیچاره باید بشینم پرستاری تو رو بکنم.. خندیدم:

-باشه بابا...برو کمتر نصیحت کن .. با نوزاد که طرف نیستی

-والا تو از یه نوزادهم بدتری ..و رفت .. واسه حفظ سلامتی خودم هم که شده از پنجره فاصله گرفتم.. به سمت کمد مشترکمون رفتم و سویی شرت ابی رنگم رو تن کردم و با یه حرکت زیپش رو بالا کشیدم. ساعت رو نگاه کردم 9 شب .. وارد اشپزخونه شدم و دوتا قرص سرماخوردگی همراه با یه لیوان اب نوش جان کردم..!! روی میز دفتر و خودکارم بود ...حوصلم سر رفته بود...پرده رو کنار زدم..روبروی پنجره نشستم و سر خودکارم رو جویدم ..پنبه های سفید از هم دیگه سبقت میگرفتن وتن زمین رو میپوشوندن .. چه منظره ی دوست داشتن ای بود... کاغذ سفید و دیدن این منظره احساساتمو تحریک کرد ..

آه ای روزهای بارانی .. مژده امدنتان در راه است، .. آه ای باران، ببار بر من و تن خسته ام را تسکیــن بخش .. بغض هایم را بشوی و باخود ببر، دلم کمی سکوت میخواهد،کمی خدا،آه ای باران تو از کدام دیاری..؟ دیار عاشقان؟...یا دیار سوختگان ..؟ چشمانم لبریز از تمناست...، تمنایم را تسکین ببخش..!

خودکارم رو پایین گذاشتم... بعد از چند شب بارش بارون و تگرگ امشب اولین برف زم*س*تونی بارید! یادمه همیشه بابام میگفت وقتی بارون میباره درهای رحمت خدا به روت بازه..هرچی از خدا بخوای براورده میکنه .. نگاهی به اسمون کردم .یعنی اسمون به این بزرگی ، با این همه عظمت، دلتنگ میشه؟؟..برای چی میباره؟؟.. یاد یه اس ام اس افتادم:

<<امشب دلم یه آ*غ*و*ش میخواهد..یه پناه ..یه دست نوازش..یه شانه بی منت ..خدایا امشب زمین نمی ایی؟>>

اه حوصلم سر رفت ..این یلدا هم رفت نون بسازه ..! چشمم به در باز کمدش افتاد ...یه کمد کوچیک که اکثرا نمیذاشت طرفش برم..لبخند شیطانی ای رو لبم نقش بست..حالا که اینجا نبود ... به سمتش رفتم .. دعا دعا میکردم درش باز باشه .. دستگیره رو کشیدم..لبخندم پررنگ شد...باز بود..! اووووه اینجا رو باش..چه خبره .. پر از کاغذ های باطله و چند تا کاور مشکی و یه سری خرت و پرت که اصلا نمیدونستم برای چی نگهشون داشته ...یعنی شل*خ*ته تر از این دختر هم وجود داشت؟یه لحظه خواستم بدونم داخل کاور ها چیه .. دستم رو به سمت یه دسته بردم .. دسته رو که بلند کردم همه وسیله هاش روی هم سقوط کردن...! ولی سرش هرکاری میکردم بیرون نمی اومد...یه فشار محکم کشیدم که موفق شدم بیرون بیارمش! با بهت دستم رو به کاور کشیدم .. خاکی بود.. قلبم تند تند میزد..امکان نداشت..ولی یه حسی بهم میگفت خودشه ..من این کاور رو میشناختم...رنگش برام اشنا بود...چرخوندمش که چشمم به پارگی ای که با چاقو کشیده شده بود خورد،زیپ کاور رو باز کردم..بیرون کشیدمش.. دستی به تنه اش کشیدم..خودش بود...تو دستم تنظیمش کردم و دستی به سیمهاش کشیدم .. صدای اشناش تو گوشم اونگ زد ..


romangram.com | @romangram_com