#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_128
-هانا پس چرا تو شدی مثل موش اب کشیده؟مگه با ارسام نیومدی؟
-خاک بر سرم..عزیزم...عمرم..کجا بودی تو؟میدونی چقدر نگرانت شدم..
یلدار و با اخم نگاه کردم..از پشت سرش شونه هاش رو به معنای من نتونستم کاری کنم بالا انداخت.. مامان رو با سردی نگاه کردم.
مامان- میدونی چند وقته رفتی؟یه خبر بهم ندادی؟چرا خیس اب شدی؟
با سردی گفتم:مگه مهمِ؟
-چی میگی؟یعنی چی مگه مهمِ؟ نا سلامتی پاره تنمی..!..دخترمی..!..میشه نگرانت نشم؟
-برای چی اومدی اینجا؟چیه؟باز اومدین بهم مثل همیشه زور بگین؟اومدین منو با زور به خونه برگردونین؟
با ناراحتی گفت:
-هانا تورو خدا برگرد خونه..بابات مریض شده..بدون تو ،تو اون خونه هیچ کدوممون نمیتونیم زندگی کنیم..فقط کنارمون باش.
برنمیگردم.
انقدر این جمله رو محکم گفتم که مامان ترسید و چند قدم عقب رفت..چشمای یلدا از تعجب گشاد شده بود..ولی مامان خودشو نباخت و ادامه داد:
-دخترم...عزیزم..میدونم از دست بابات ناراحتی...ولی با ما این کار رو نکن.برگرد ...
داد زدم:ناراحتم؟؟کی گفته ناراحتم؟؟شماها تو من ناراحتی ای میبینین؟خندیدم..:
-شما تو چهره من اثری از ناراحتی میبینین؟؟نه ..من کاملا عادیم..عادیِ عادی..! اره ناراحت بودم..از اینکه مثل یه گوسفند منو رد کردین..خیلی هم ناراحت بودم..از اینکه یه نظرم ازم نخواستین..ولی میدونین چیه؟"این نیز بگذرد" این جمله ای که از خودتون یاد گرفتم..برو مامان..وقتتو تلف نکن..من دیگه هیچ وقت بر نمیگردم.اره..من قراره با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم..که خانواده خودم منو مجبور به این کار کردن.پس برو مامان..میخوام این مدت و با خودم تنها باشم
-کجا برم؟؟؟ یا برمیگردی یا به زور میبرمت...بدو وسایلتو جمع کن بیا. یلدا دخالت کرد:
-خاله هانا احتیاج به یه محیط تازه داره.. فشار بهش نیارین...خواهش میکنم..
تلخندی زدم:میبینین..حتی الانم دارین با اجبار به خواسته خودتون عمل میکنین..با اجبار به من..
-اگه من مادرتم بهت میگم همیـــــن الان برگرد.
چشامو فشردم و دندونامو ساییدم پاهامو با تمام توان به زمین چسبونده بودم تا روی خشمم مسلط باشم و کاری بر خلاف میلم نکنم که بعدا پشیمونی و حسرت به بار بیاره :مامان فقط برو...برو نذار حرمتا بشکنـــه.!
romangram.com | @romangram_com