#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_118

-تو دیوونه ای..

با دست اشکم رو پاک کردم: میدونم..!

-یه ذره عقل هم تو مغزت نیست!

سرم رو تکون دادم:میدونم!

-هانا تو واقعا عقلت رو از دست دادی..

-میدونم!

-اِ. . . یعنی چی هی میگی میدونم..من تو رو اوردم اینجا تو دوراز فضای خونتون بتونی واسه خودت یه تصمیم درست و حسابی بگیری..بعد جلوی من میشینی میگی میخوام با اون مرد ازدواج کنم؟بفهم این کاری که میخوای بکنی درست نیست..

-میدونم...!

-زهرمار و میدونم..تو هیچی نمیدونی..اگه یک هزارم درصدمیدونستی همچین حرفی رو هیچ وقت به زبون نمی اوردی..چرا داری با خودت این کاررومیکنی؟

-چرا نمیفهمی؟میگم دیگه نمیتونم..تو خودت رو بذار جای من...یک شبه میفهمی قراره برات خواستگار بیاد..همون کسی که ازش متنفری..بعدش بابات بدون اینکه تورو ادم حساب کنه مثل گوسفند ردت میکنه و میره..انگار که میخواد یه نون خور رو از سر خودش باز کنه..بعدشم یک هفته بیهوشی و پدرت حتی نمیاد یه سر بهت بزنه..میفهمی این چیزارو؟منم تصمیم خودم رو گرفتم..خسته شدم از اینکه انقدر برای خودم جنگ اعصاب درست کردم..یه شب درست حسابی نمیتونم سر روی بالش بذارم همش به این فکر میکنم اخرش چی میشه..

-تو یه دیوونه ای فقط همینو میتونم بهت بگم..

***





خــوب ِ مــن ،

همین جا درون شعرهایم بمان

تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد

به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛

من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها


romangram.com | @romangram_com