#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_106
-.هانا خانم، من برای داشتنت حاضرم قید همه چیز رو بزنم نگاه پیروز مندانه اش بهم دهن کجی میکرد:بالاخره خودم بدستت میارم.. هر کاری برای کنترل عصبانیتم انجام دادم فایده ای نداشت با تمام قدرتم همراه با شتاب استین لباسم رو از مچ دستش خارج کردم صدام از شدت عصبانیت دورگه شده بود:
- بذار یه چیزی رو خوب تو گوشات فرو کنم من نه به تو نه به اخلاق و رفتارات نه به مقام و موقعیتت نه هر چیز دیگه ای که به تو مربوط باشه هیچ علاقه ای ندارم، بنابراین دلیلی هم برای تشکیل زندگی مشترک نمیمونه .جفت دستامو گرفت و با یه دستش مهار کرد..از شدت خشم دندوناشو بهم میسایید..:
- بد میبینی هانا،خیلی هم بد میبینی، تقلا میکردم تا از دستش راحت شم:
-تو کی باشی که بخوای به من امر و نهی کنی..؟؟؟؟؟ دستامو محکمتر فشرد که اخم بلند شد..سرشو نزدیک گوشم اورد..سرم رو کنار کشیدم که زیر گوشم غرید:
- تو منو نمیشناسی، من برای چیزی که بخوام میچنگم تا بدستش بیارم تو هم از این قاعده م*س*تثنا نیستی دستامو با شتاب ول کرد ..بلافاصله مچ دستم رو مالش دادم:
باخشم-فقط گمشو بیرون از اتاقم..تو اون روز رو تو خوابم نمیبینی... جلوی ایینه ام ایستاد خیلی عادی برگشت:
- جا برای بحث زیاده و اینجا موقعیت مناسبی نیست من نمیدونم تو چی از من تو ذهنت ساختی ولی اینو بدون دیر یا زود هرچی راجع به من فرض کردی تماما خراب میشه بعد از کمی مکث با لحن خاصی ادامه داد: من اونقدرا هم که فکر میکنی ادم بدی نیستم، چشماتو باز کن و خوب اطرافت رو ببین. و درو باز کرد و بیرون رفت . گوشه دیوار سر خودم و حرفش رو برای خودم تکرار کردم، منظورش از حرف اخرش چی بود؟
فصل نهـــــــــــــم:
پله اخر رو که برداشتم ایفون زنگ زد..چون من از بقیه به در ورودی نزدیک تر بودم به سمت ایفون ر فتم..چیزی مشخص نبود:
-بله؟
-هاناجون منم..لبخند بزرگی روی صورتم پخش شد..:بفرمایید ..
بابا-کی بود بابا؟ با همون لبخندم گفتم عمو اردلان.. بابا با رضایت سرشو تکون داد و گفت بالاخره اومد.. شونه ای بالا انداختم و دستم رو روی دستگیره چرخوندم و در رو باز کردم.. وقتی دیدم کسی حواسش اینجا نیست ..پریدم ب*غ*لش و گفتم:
-سلــام عشقم..
اردلان- علیک سلام وروجک ..باز تو عشقم عشقم راه انداختی ..؟نمیگی رعنا میگه سرش هوو اوردم ..؟ گونشو ب*و*سیدم و با لبخند:
-بگه .. از خداشم باشه هوو به این خوشگلی و خوش تیپی .. جای ب*و*سه ام رو با استینش پاک کرد و اروم گفت:
-اه ..برو اونور بچه تفی مالیم کردی ..با پشت چشم نیشگون ریزی ازش گرفتم:حالا من تف مالیت میکنم؟رعنا جون تف مالیت میکنه مورد نداره؟
خندید-تو چه دشمنی با این زن ما داری اخه بچه؟
-ببین عمو جونم..یه بار دیگه این جمله رو تکرار کنی میسپرمت دست بابام ها..!
-من تسلیم برادر زاده عزیزم..خشن شدی هانا ..! با لبخند وارد سالن شدیم .. اردلان اخرین بچه و تنها عموم محسوب میشد که خیلی دوستش داشتم ..چندان اختلاف سنی ای نداشتیم و این باعث صمیمت بیش از اندازمون میشد ..10 سال از من بزگتر بود و به تازگی عقد کرده بود با دختری که اسمش رعنا بود..دختری خوب و محجوبیِ..وقتی هم که برای شوخی بهش میگم عشقم رعنا کلی حرص میخوره و من کلی بهش میخندم .. با اینکه نسبت به عموهای دیگران کوچکتره و اختلافمون 10 ساله ..ولی من هیچ وقت دوست نداشتم با اسم صداش بزنم و همیشه پیشوند عمو رو قبل از اسمش اضافه میکردم ..ولی هانیه بر عکس منِ..بیشتر اردلان صداش میزنه گهگاهی هم که جو بگیرش و بخواد رسمی باشه بهش میگه عمو ..!
romangram.com | @romangram_com