#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_105

-ش...شما ..ای..اینجا چیکار میکنین؟

-خوبی؟مثل اینکه حالت زیاد خوب نیست

تو دلم گفتم به تو چه ربطی داره اخه .. حالم خوب نیست اونم از صدقه سر جنابعالیه ..وگرنه تا قبل از اینکه وجود نحست بیاد تو زندگیم خوب خــــوب بودم .!.. اخم کردم و رسمی جواب دادم:

-فکر نمیکنم حال من به شما ارتباط داشته باشه، شما چجوری اومدین اینجا؟بهتره برین پایین .. و خودم از ب*غ*لش رد شدم که همون لحظه بازوم رو گرفت ..اخمم غلیظ تر شدبه بازوم اشاره کردم که همون لحظه استینم رو گرفت:

-ول کنین..ته جملم به زور اضافه کردم ..لطفا!میخوام برم و بهتره شماهم زودتر برین..

-تو با من چه مشکلی داری؟ پسرِ پررو چه توقعی داشت؟!.. نه انتظار داری وقتی خواب و خوراک و اسایشم رو ازم گرفتی بپرم ب*غ*لت ماچت هم بکنم!!..با همون اخمم جواب دادم:

- من با شما مشکلی ندارم و دلیلی برای برخورد دوستانه نمیبینم با پوزخند:

-شما که نه پسرخاله بنده هستین..نه برادرم..نه قوم و خویشم..!با چشم باز هم به دستش اشاره کردم:

-دستم رو هم ول کنین..اگه زحمتی براتون نیست البته..! در ضمن نمیذارید من برم خودتون تشریف ببرید..!

-از پدرت اجازه گرفتم

-مـــ.. تازه متوجه شدم چی گفت..تازه مغزم شروع به فعالیت کرد..همون یه جمله کوتاه کافی بود تا همه ی کاخ ارزوهام رو بشکنه و منو هم توی باتلاق بدبختی غرق کنه..!شکست..تک تک ارزوهام در هم شکست..فقط همون یه جمله کافی بود تا من همه ی امید های هرچند واهی امو ازدست بدم..! با ترس و تعجبی که امیخته شده با نگاهم بود خیره شدم:

-ی...یعنی چی؟

-یعنی اینکه اجازه ی ورود به اتاق شاهزاده خانم از اصل کاری صادر شد..! صدای یلدا تو گوشم زنگ زد"ولی اگه عمو تو رو تو عمل انجام شده قرار بده چی میشه؟" تو دلم زمزمه کردم نمیکنه..بابا انقدر سنگدل نشده که این کار رو کنه.. با صدای نسبتا بلندی گفتم:

-انقدر واسه خودت اراجیف سرهم نکن که تحویلم بدی..فهمیدی؟من هیچ دلیلی نمیبینم بابام تورو تو حریم من راه بده ..با تمام احترامی که برات قائلم ازت میخوام همین الان بری بیرون..الــــان.. نسبتا خشمناک دستم رو ول کرد و همراه با ابروهای گره خورده جواب داد:

-چرا خانوم .یه دلیل داره..یه دلیل محکم..چه دلیلی هم محکم تر از این که من در اینده ای نه چندان دور قراره داماد پدرت بشم بهم خیره شد..جدی ، جدیتی همراه با خشم..و خشمی همراه با تاکید، تاکیدی که صحتش منو وادار به نگرانی کرد:

-بالاخره من تو رو به دست میارم فهمیدی؟فکر نکن بعد از ازدواجمون هم بهت این اجازه رو میدم که صداتو برای من بلند کنی..اون موقع منم که تعیین تکلیف میکنم..روشنه؟

با شنیدن حرفاش به درجه انفجار رسیده بودم..تند تند نفس میکشیدم..لبام کاملا خشک بود با عصبانیت فریاد زدم:

-من کالا نیستم که هر کسی اراده کرد منو بدست بیاره ،اقای راد منش شما تو خواب هم نمیبینین که من یه روزی همسر شما بشم

- من این جسارت رو نکردم که روی ارزش شما اسم کالا رو بذارم ،میبینم..ولی نه توی خواب ..توی بیداری منتها همه چیز به وقتش.. با ارامشی که ازش بعید بود جوابم رو داد:


romangram.com | @romangram_com