#باغ_پاییز_پارت_85

-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من ببخشمش؟

قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستش رو بین موهاش میکشید گفت:

-نمیدونم . نمیدونم ...

سرم رو چرخوندم و در حالی که جوشش حسادت رو در تک تک یاخته های بدنم حس میکردم زیر لب خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . ای کاش نسبت به من هم اینقدر تعصب داشتی سروش ... آه سروش عزیزم ...

شب که روی تشکم دراز کشیدم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم . آسمون این بار برخلاف شبهای دیگه آروم و بی صدا بود . نه غرشی .نه ابری . درست برخلاف پاییزبودنش . پاییز ... آه که چقدر این فصل رو دوست داشتم . خدای من .

نگاهم روی ستاره هایی که چشمک میزدند ثابت مونده بود . ای کاش میتونستم برم بیرون و از بلندی به این منظره نگاه کنم . ببینم امشب چم شده؟ چرا اینقدر رویایی شدم؟چی بر من گذشته؟ این منم؟ همون پاییزبی احساس؟ همونی که بنفشه همیشه میگه خشک و قلبی از یخ داری؟ نه نه این من نیستم . این پاییز تازه متولد شده است . کجایی بنفشه که ببینی همون ملکه برفید با قلب یخ زده درونش پر از شکوفه های عشق. کجایی که ببینی سرشار از احساساتم و بدنم از حرارت این عشق در شرف سوختن و گر گرفته . آه بنفشه . ای کاش بودی تا سر به روی شونه ات میزاشتم و میگفتم که چطور نفهمیدم دل در گرو پسری دادم که هیچ حسی به من نداره . ای کاش بودی و بهت میگفتم که این پاییز سرد و بی احساس حس میکنه از وقتی سروش رو دیده دوستش داره . حالا حس میکنم که چرا هر وقت اون رو با پری میدیدم حرص میخوردم و بیخود و بیجهت به زمان و زمین ناسزا میگفتم . آره بنفشه این منم . این همون پاییزی که دلش پر از احساسه. قلبش . نگاهش . دستاش . همه و همه سروش رو فریاد میزنه .

روی تشک نمیخیز شدم و چشم به در ورودی دوختم . برخلاف خسته بودنم چشمم پذیرای خواب نبود . نگاهم رو از در گرفتم و به بهار و مامان دوختم . بهار کمی اونورتر از من تشکش رو پهن کرده بود و به محض اینکه سرش به روی بالش رسید به خواب رفت . خوش به حالت که اینقدر آروم هستی بهار . مامان هم صدای خر و پفش بلند شده بود . تفلکی این روزها خیلی خسته میشد . دست از نگاه کردن گرفتم و از جام بلند شدم . بی سر و صدا در رو باز کردم و از خونه خارج شدم . باد پاییزی تنم رو محاصره کرد . شالی رو که از روی چوب لباسی جلوی در برداشته بودم ، به روی شونه هام انداختم و سعی کردم به این فکر کنم که وجودم شراره اتیشه . صدای سو سوی باد توی گوشم می پیچید و درختها نمنمک تکون میخوردند . بدون اینکه بخوام یا هدفی داشته باشم به سمت استخر به راه افتادم . استخر خالی از آب کف آبی رنگی داشت . روی لبه ی استخر نشستم و دستهام رو کنارم گذاشتم و به آسمون خیره شدم . ستاره ها ردیف کنار هم قرار داشتند و بدون اینکه بخوام لبخند روی لبهام نشست . صدای جیر جیر تابی که نزدیک استخر بود بلند شد . سر برگردوندم و نگاهم رو به روی تاب دوختم . از حرکت باد تکون میخورد . چشمهام رو بستم و بدون اینکه بخوام خاطراتم رو با سروش از کودکی مرور کردم . چقدر شیرین و قشنگ بودن . هنوز صدای خنده های کودکانه من و بهار به گوش میرسید . سروش بود که پشت تاب می ایستاد و با ذوق ما رو تکون میداد . از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم . دستم رو به تنه ی درختها می کشیدم و راه می رفتم و راه می رفتم و فکر می کردم . بدون اینکه بخوام ذهنم درگیر بود . در گیر خاطرات خوش کودکی . داشتم فکر می کردم تا بفهمم این علاقه من به سروش از کجا نشئت می گیره . از کی دوستش داشتم . هر چه بیسشتر در گذشته فرو می رفتم بیشتر به علاقه ام نسبت به سروش آگاه می شدم . باز هم نفهمیدم که از کی و چطور عاشقش شدم . اما این رو فهمیدم که ذره دره با وجودم عجین شد . عشقش در تک تک یاخته های بدنم فریاد میزد . باز هم تنم کئره اتیش شد . شال رو از دور بدنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . باز هم ذهنم درگیر شد . در گیر عقایدم . درگیر سروش . سروش رو چقدر می شناختم . چرا دوستش داشتم؟ مگه من همون پاییزی نیستم که از همه پسرها متنفرم . راستی این تنفر من نسبت به پسرها از کجا شروع شد . چرا رنگ نگاه پسرها رو دوست نداشتم . خصوصاً نوع نگاه های افرادی مثل هوتن که تا مغز استخونم رو میسوزوند . اما هر چه فکر می کردم کمتر دستگیرم میشد . تنها چیزهایی گنگ و شطرنجی در گوشه ای ذهنم بود که با نزدیک شدن به اونها از ذهنم پر میکشید . حسی مثل گم شدن داشتم . از اینکه این نوع افکار دست نیافتنی بودن عصبیم میکرد . میخواستم بفهمم . چرا بهار همیشه هنگام عصبی شدنم بهم حق میده که از پسرها تنفر داشته باشم و اما کلامش اینطور نیست . چرا ریزه ریزه سعی میکنه که عقایدم رو عوض کنه؟ چرا میخواد به من بفهمونه که پسرها اینقدر بد نیستند . نه من از همه پسرها بدم نمیومد . از افردا ثروتمند بدم میومد . از نگاه انسانهایی که توی دنیایی از مادیات غرق بودند متنفر بودم . باید ربطی بین این دو موضع باشه که برای دست یابی به این ربط باید تلاش میکردم . مطمئن بودم که دلیلی برای این نوع تنفر در من وجود داره . اما باز هم هنگام دست یابی به این دلیل ذهنم خالی از هر گونه فکری می شد . کلافه شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم سر بلند کردم .و سرم رو با دستم فشار دادم . از دیدن پنجره اتاق سروش که رو به روم بود وحشت زده از جام پریدم . من اینجا چی کار می کردم . از کی بود که اینجا وایساده بودم؟ باز هم نگاهم روی شیشه های طبقه بالای ساختمون ارغوان چرخید . تمامی چراغها خاموش بود . ای خدای من شکرت . اگر کسی من رو اینجا میدید چه فکری می کرد؟ در حالی که عقب عقب قدم بر میداشتم پام روی تکیه چوبی خشک رفت و قرچی صدا داد . زبونم رو بین دندونها گرفتم و ایستادم . حالت ایستادنم خودم رو به خنده انداخت . حالت دزدی رو داشتم که هنگام فرار کردن کسی مچش رو گرفته باشه . نگاهم دوباره به سمت پنجره اتاق سروش پرواز کرد . چراغ اتاقش روشن بود و برای لحظه ای حس کردم پرده اتاقش تکون میخوره . با وحشت سر به زیر انداختم و همونطور که زیر لب دعا دعا میکردم برگشتم تا به سمت خونه خودمون برم .

همونطور که وجودم سرشار از ترس بود و دعا میکردم که سروش من رو ندیده باشه تن خسته و وحشت زده ام رو روی تاب انداختم . باورم نمیشد . چرا من اونجا رفته بودم . این تمامش تقصیر احساسات گنگی بود که ازش بی اعطلاع بودم . لااقل تا امشب بی اطلاع بودم . سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:

-از کی شروع شد خدای من؟

ستاره های آسمون سو سو میزد . صدای در اتاقمون بلند شد . از سر و صدایی که راه انداخته بود برگشتم و مادر رو در چهارچوب در دیدم . نگاهش در بین درختان می گشت. سریع از جام بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم .

romangram.com | @romangram_com