#باغ_پاییز_پارت_83

-نباید اینقدر به ما وابسته باشه . فردای روزگار من افتادم مردم میدونی چقدر عذاب میکشه؟

دستم رو بلند کردم و گفتم:

-خفه شو دیونه . خدا نکنه ...

صدای ریز خنده سروش من رو متوجه خودم کرد . برای اولین بار از حضورش خجالت کشیدم و سر به پایین انداختم . با دیدن این کار من خنده اش پرصدا تر شد . بهار هم میخندید . سر بلند کردم که بهار رو به سروش تشکر کرد و منتظر شد تا من تشکر کنم .

-ممنو...

-پاییز میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟

با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود اول به سروش و بعد به بهار نگاه کردم . بهار هم با تعجب خداحافظی کرد و به داخل رفت . هنوز چشمم به مسیری بود که بهار رفته بود تا اینکه صدای گرم سروش رو از پشت سرم شنیدم :

-پاییز حواست به من هست؟

با تعجب و گنگی سر برگردوندم . با دیدن نگاه سیاهش انگار که برقی به تمام بدنم وصل کردن . باز هم برای اولین بار بود که از دیدن نگاه سیاهش اینطور رعشه به اندامم می افتاد . باورم نمیشد یعنی این من بودم که از دیدن سروش اینطور هیجان زده میشدم؟ گونه هام گر گرفته بود و به خوبی میتونستم حس کنم که قرمز شدم . حرارت رو در بدنم حس میکردم . با وجود خنکای نسیمی که در میان باغ پیچیده بود بدنم داغ از حرارت بود . چطور میتونستم بهت بفهمونم که امشب شبی متفاوت بود . نه . نه اینطور نیست .هر شب شبی متفاوت... باورم نمیشه من تمام ذهنم در گیر تو!!! حواسم همه متعلق به تو...

-راستش الان خیلی خجالت میکشم از روت . پاییز شاید باورت نشه اما من خودم رو در مقابل تو مسئول میدونم .

romangram.com | @romangram_com