#باغ_پاییز_پارت_71

سروش با لبخند به پری نگاه میکرد . حسی زخمی تمام روحم رو آزرده کرده بود . انگار دستی به قلبم چنگ می کشید.خدای من چرا من اینقدر بیچاره ام؟ اصلاً ... پاییز مگه دیونه شدی؟ چی سروش به تو میخوره؟ حماقت نکن . اون همه پسر خوب دوروبرت بود و تو ... وای نه اصلاً باورم نمیشه . بدون اینکه بخوام تمام تصویرهای با هم بودنمون از جلوی چشمم مثل فیلمی گذر کرد . باورم نمی شد. یعنی من در تمام این سالها بدون اینکه بدونم سروش رو دوست داشتم؟ محال بود . یعنی به خاطر علاقه ام به سروش با پسرها بد تا میکردم؟ نه نه .. این امکان نداره . چرا امکان داره پاییز . نگاه کن . خوب نگاه کن . هر بار که پری رو به همراه سروش میدیدی قلبت تیر میکشید . وای نه ... نمیشه . چرا من اینجوریم؟ چرا همش با خودم درگیرم؟ چرا افکار غریب و آزار دهنده است؟ باورم نمیشه که ....

-پری جون فکر نمیکنم شوخی جالبی باشه . بهتر این موضوع رو اول بین خودمون منطقی حلش کنیم بعد ...

لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست . از کنف شدن پری لذت بردم و دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم . بهار برگشت و نگاهم کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت:

-خوب زد تو پرش نه؟

خندیدم . بدون اینکه بخوام خنده ام شدت گرفته بود . بهار جلوی روم ایستاد و با دستش دستم رو فشرد .

-پاییز ترو به خدا ساکت . هیس . ا... چرا اینطوری میکنی؟

خنده ام رو قورت دادم و گفتم:

-نمیدونم دست خودم نیست .

از پشت بهار به اون قسمت سالن سرک کشیدم . پری با اخم گوشه ای ایستاده بود و بچه ها یواشکی پچ پچ میکردند ....

سروش رو به خواننده کرد و با اشاره دست چیزی به او گفت و او سری تکون داد .

romangram.com | @romangram_com