#باغ_پاییز_پارت_34


کلاسورم رو برداشتم و دوباره با عجله از خونه خارج شدم . به محض اینکه جلوی در رسیدم به یاد برخوردم با سروش افتادم و با حرص سرعتم رو کم کردم و بی خیال به راه افتادم .

سر کوچه از دیدن بهار در کنار ماشین سروش تعجب کردم . پا تند کردم .کلاسورم رو به سینه ام چسبوندم و به سمتش رفتم . بهار با دیدن من لبخند زد و گفت:

-پاییز سروش خان میخوان زحمت بکشند و ما رو برسونن.

با چشمهای گرد شده از تعجب به بهار نگاه کردم و زیر لب گفتم که سروش خان غلت کرده .

-سروش خان لطف دارن اما ما خودمون میریم و مزاحمشون نمیشیم .

و به سروش نگاه کردم . لبخند زیبایی به لب داشت و ما رو نگاه می کرد . بی اختیار لبخند زدم که صداش رو شنیدم .

-نه چه مزاحمتی . بهار می گفت که دانشگاهتون توی خیابون ونک . من اون اطراف کاری دارم شما رو سر راه می رسونم .

بله میخوای بری منزل پری جونت دیگه . اینو گفتی که من بدونم داری می ری سراغش؟ فکر کردی سروش خان ...

بهار گفت:


romangram.com | @romangram_com