#باغ_پاییز_پارت_3

-اره میشنوم . آره میبینم . اما نه مثل تو کورکورانه . یادت نمیاد ؟ یادت نمیاد خنده های مستونه سروش رو؟ اگه یادت نیست ، من یکی خوب یادمه . آره این باغ بزرگ و قشنگ . این گلها بوی زطندگی میدن . این گلهای یاس و سرخ . اما مثل اینکه یادت نیست . بزار من یادت بندازم .یادت بندازم که همه این زیبایی ها و باغ بزرگ مال ارغوان . و ما هیچ سهمی از اینها نداریم .ما تنها توی این خونه ....

-وای پاییز تو چقدر منفی فکر میکنی. تو چرا فقط نیمه خالی لیوان رو میبینی .مال ارغوانه که باشه .مهم اینکه ما تمام زندگیمون اینجا گذشته .من و دو دهه رو اینجا بودیم . اینجا بزرگ شدیم . روی اون تاب با هم بازی کردیم . پاییز من هنوز صدای خنده هامون توی گوشمه .وای خدا چه روزهای شیرینی بود . آره تو راست میگی ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم تا تو با نفرت بزرگ بشی . تا تو همون پاییز شاد میموندی . پاییز ببین. یه نگاه به خودت بکن . عزای چی رو گرفتی؟ چرا سیاه ؟ چرا رنگ غم؟ عزاداری دختر؟چرا با خودت اینجوری میکنی؟ سر تا پا سیاه پوشیدی که چی بشه ؟

سرم رو انداختم پایین و با دیدن چمنهای زیر پام سرم رو بلند کردم . چرا من همیشه سیاه میپوشیدم؟ راستی عزای کی رو داشتم؟ چرا همیشه عزادار بودم؟

-بچه ها کجایید پس؟

سر برگردوندم و با دیدن مامان قشنگم که در آستانه ی در خونه وایساده بود لبخند زدم و دست بهار رو کشیدم تا با هم به سفره کوچک اما پر صفامون برسیم .

بعد از اینکه با کمک بهار سفره رو پهن کردیم. سبد سبزی رو سر سفره گذاشتم مامان ازم خواست که بنشینم و شروع به خوردن کنم .دوباره مثل همیشه اشک توی چشمام جمع شد . نبودن بابا سر سفره چقدر غم انگیز بود . مخصوصاً که همیشه اون با دعایی که میخوند ما رو به خلسه شیرینی فرو می برد . کنار مامان چهار زانو روی زمین نشستم . همیشه اینجور مواقع از نگاه کردن به صورت هم پرهیز می کردیم . هر سه میدونستیم که یاد چه کسی افتادیم . یاد چه عزیزی . مامان دستهاش رو بالا برد و رو به آسمون، رو به خدا چیزیهایی زمزمه کرد . این کار همیشه اش بود . از ترس ناراحت کردن ما آروم آروم با خدایش راز و نیاز می کرد و جالب وبد که هم من و هم بهار تمام راز ونیازهاش رو از بر بودیم . راز و نیازی که همیشه بابا سر سفره با خدا می کرد . خیلی عجیب بود که من همیشه سر سفره به جای اینکه به یاد دعای بابا بیفتم به یاد ... یادش بخیر . یاد لالایی که همیشه زیر گوشم میخوند ...

-دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .........گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست

کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .........و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست

گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .........غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست

چونکه اویز تحمل به تو لبخند......... نزد در تماشاگه تومعرکه شرم وحیاست

romangram.com | @romangram_com