#باغ_پاییز_پارت_20
سروش نگاهی عصبی به صورتم انداخت و بعد با لبخند به سمت مامان چرخید و گفت:
-دستت درد نکنه مادر جون . مثل همیشه سلیقه ات تکهِ. رو سفیدم کردی .
زیر لب اداش رو در اوردم وپشتم رو بهش کردم . پسر پرو کی میگه به مامان من بگی مادر جون . اه که چقدر از این پاچه خواریش بدم میومد . متملق چابلوس . از وقتی یادم میاد این پسر همیشه همینجوری بود و مامان هم عاشقش بود . سروش از بهار سه سال و از من شش سال بزرگتر بود و مامان از بچگی اون رو بزرگ کرده بود تا خدا بهار رو بهش داده بودم . از اینکه اینهمه مامان بهش محبت میکرد خوشم نمی اومد و این عصبیم می کرد .و سروش هم به خاطر محبت مامان همیشه مادر جون خطابش می کرد .
صدای موزیک داخل سالن داشت حالم رو بد می کرد . بهار دستم رو گرفت و گفت:
-سروش گفت بریم تو جشن .
سرم رو برگردوندم و با دیدن مامان که نزدیک ما ایستاده بود و میوه ها رو مرتب می کرد با صدای آرومی گفتم:
-سروش غلت کرد. بریم چی کار کنیم؟
بهار لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
-باز گازش گرفتی؟ وقتی اومد میخواست بیاد تو آشپزخونه قیافه اش رو دیدم . وقتی هم برگشت قیافه اش رو دیدم .با صد مت عسل هم نمیشد خوردش.چی گفتی بهش که اونجوری عصبی شده بود؟ دختر جون اینقدر دم پر این پسر نشو . یهو دیدی به ضررمون تموم شد ها .
romangram.com | @romangram_com